نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
خاکريز بايد تمام شود
شهيد محمّد فرومندي
محمّد براي آن که صدايش از وراي انفجارها شنيده شود، فرياد زد: « بچّه ها در خطرند. زود باشيد بايد حرکت کنيم. »فريماني گفت: « کجا حاج محمّد ؟»
- خط مقدّم. دشمن مي خواهد پاتک بزند. بايد براي بچّه ها خاکريز درست کنيم.
فريماني سر تکان داد و گفت: « مگر توپ و خمپاره را نمي بينيد. تو اين آتش وحشتناک، چطور خاکريز بزنيم ؟»
- وحشتناک وقتي مي شود که دشمن حمله کند و بچّه ها جان پناهي نداشته باشند. مي داني چه مي شود ؟ بچّه ها شهيد مي شوند.
- حرف شما درست. امّا ما، هم لودر و بولدوزر کم داريم و هم راننده. چند نفر از بچّه ها مجروح و شهيد شده اند. نيرو کم داريم.
- با همين کساني که مانده اند، کار مي کنيم. وقت جر و بحث نيست.
محمّد چند لحظه به فريماني خيره ماند. بعد بي هيچ حرفي دويد پشت فرمان يکي از لودرها نشست. لودر را روشن کرد. تيغه ي لودر را بالا گرفت و با سرعت به طرف خط مقدّم رفت.
فريماني با عصبانيّت به زمين لگد زد. يک نوجوان که در نزديکي بود، گفت: « اگر اجازه بدهيد، من هم بروم. حاج آقا دست تنها نمي تواند کاري بکند. »
فريماني فرياد زد: « تو هم برو، هر کس هم که دوست دارد برود. »
نوجوان يک لودر را روشن کرد. پشت سر او چند نفر از سنگر بيرون آمدند و به طرف لودرها دويدند. فريماني زير نور منوّرها ديد که لودرها و بولدوزرها به رديف به طرف خط مقدّم مي روند.
محمّد دنده عوض مي کرد، خاک را مي شکافت و جلو مي برد و روي هم تلمبار مي کرد. لودرها و بولدوزرهاي ديگر هم از راه رسيدند. گلوله ها به بدنه ي فلزي لودرها مي خورد و کمانه مي کرد. چشمان محمّد از بي خوابي و هجوم خاک مي سوخت. دست و پايش از خستگي مي لرزيد. بي توجّه به گلوله ها و ترکش ها که پشت سر هم از بالا و کنار سرش ويز ويزکنان مي گذشتند، به کارش ادامه مي داد.
يک توپ مستقيم با ضرب به يکي از لودرها خورد و منفجر شد. لودر مانند ماشين اسباب بازي به عقب پرت شد و آتش گرفت. چند نفر به طرف راننده ي لودر دويدند. ديگران بي توجّه به آتش شديد، مشغول زدن خاکريز بودند.
يک خمپاره در نزديکي محمّد منفجر شد. پاي محمّد سوخت. ترکش به ساق پايش خورد و خون جوشيد محمّد چفيه اش را از روي دهانش باز کرد و روي محل زخم گره زد. خون شره کرد و در پوتينش رفت. کف پايش خيس و لزج شده بود. محل زخم به شدّت درد مي کرد. امّا محمّد به روز بعد فکر مي کرد. به روزي که اگر خاکريز درست نشده باشد، آن جا قتلگاه رزمندگان مي شود.
محمّد گاز داد و خاک را جمع کرد و جلو رفت. چند گلوله به تيغه ي فلزي لودر خورد و کمانه کرد. محمّد دنده عقب رفت. ناگهان گلوله اي به بازويش خورد. استخوان بازويش خرد شد. درد به قلب محمّد هجوم آورد. نفسش بند آمد. دست راستش که گلوله خورده و شکسته بود، کنار بدنش تکان تکان مي خورد. صدايي او را به خود آورد.
- نوبتي هم که باشد، نوبت ماست حاج آقا.
محمّد به طرف صدا نگاه کرد. فريماني نگاهش مي کرد. محمّد خواست از لودر پياده شود. پاي مجروحش طاقت وزن بدنش را نياورد و جا خالي کرد. محمّد از لودر پايين افتاد. فريماني به موقع بين زمين و هوا او را گرفت. نگاهش که به بازوي مجروح محمّد افتاد، رنگ از صورتش پريد.
- يا جدّه ي سادات! گلوله خوردي، حاج آقا.
محمّد خواست بايستد. نتوانست. بر زمين افتاد. فريماني فرياد زد: « کمالي بيا اين جا، حاج آقا مجروح شده. »
نوجواني که سوار لودر کناري بود، لودر را نگه داشت. پريد پايين و به طرف آن دو دويد. محمّد که چشمانش از شدّت خونريزي داشت بسته مي شود، با صداي ضعيفي گفت: « من چيزي ام نشده، خاکريز بايد تمام بشود. »
فريماني گريه کنان گفت: « نگران نباش حاج آقا. تمامش مي کنيم. قول مي دهيم. » (1)
ماند تا روحيّه ي نيروهايش خراب نشود!
شهيد سيّد علي ابراهيمي
اوضاع به هم ريخته بود. کسي نمي توانست جنب بخورد. همه منتظر بودند که سنگر عراقي خاموش شود. آرپي جي زن ها سعي کردند هر طور شده، سنگر را بزنند. سيّد علي ايستاده بود و آن ها را تماشا مي کرد. يکي از آرپي جي زن ها، آرپي جي را برداشت. موشکي آماده کرد و داخل آن گذاشت. سر بالا برد و موشک را شليک کرد، امّا به پشت سرش که سيّد علي ايستاده بود، توجّه نکرد. سيّد علي لحظه اي رو برگردانده بود و داشت به يکي از بسيجي ها فرمان مي داد. همين که رو برگرداند، آرپي جي زن شليک کرد. سيّد علي فهميد چه حادثه اي در انتظارش است، امّا دير شده بود. آتش عقبه ي آرپي جي، او را چند متر به عقب پرت کرد...ماشاء الله سمت چپ جاده ايستاده بود. همين که ماجرا را ديد، دويد طرف فرمانده اش. دست گذاشت زير سرش و بلندش کرد. آن قدر ترسيده بود که فکر کرد فرمانده اش شهيد شده. هراسان، چند بار سيّد علي را صدا زد. در همين حال، سيّد علي آرام جوابش را داد. صورت فرمانده سوخته بود.
او را درون سنگر بردند. هر چه زمان مي گذشت، ورم صورت سيّد علي بيشتر مي شد. سه ساعت بعد، يک قايق با مهمّات و غذا سر رسيد. ماشاء الله وقتي فهميد قايق آمده، خود را به آن رساند.
بعد از اين که بار قايق را خالي کردند، سريع برگشت داخل سنگر. سيّد علي آرام خوابيده بود. او را صدا زد و گفت: « قايق مهمّات آمده و مي خواهد برگردد. بلند شويد تا همراه آن به بيمارستان صحرايي برويد. »
چند نفري هم آمدند تا به او کمک کنند. سيّد علي آرام بلند شد. نگاهي به آن ها انداخت و گفت: « نه! من حالم خوب است. همين جا مي مانم. »
- امّا آقا سيّد، ورم صورت تان دائم بيشتر مي شود. همين الآن هم نمي توانيد چشم تان را خوب باز کنيد.
- عيبي ندارد. اگر به عقب بروم، روحيّه ي بچّه ها ضعيف مي شود. امّا همين که اين جا هستم، همه مي دانند که مشکل خاصّي ندارم.
از آن ها اصرار و از سيّد انکار. آخر سر هم نرفت. ماند تا روحيّه ي نيروهايش خراب نشود، در حالي که امدادگر هم نداشتند. (2)
سنگر ما بايد با سنگر بسيجي ها فرقي نداشته باشد!
شهيد سيّد علي ابراهيمي
اکبر و دوستانش تو سنگر نشسته بودند که صداي ياالله سيّد علي آن ها را به خود آورد. اکبر بلند شد و رفت طرف در ورودي. در دلش هزار تا صلوات نذر کرد تا فرمانده زياد سخت نگيرد.سيّد علي وارد سنگر شد. در حالي که جواب سر بالا به آن ها مي داد، نگاهي به در و ديوار انداخت. بعد در حالي که اخمهايش تو هم مي رفت، گفت: « به به! عجب سنگر کار درستي. آدم اين جا يک خراش کوچولو هم بر نمي دارد، چه برسد به زخم. بفرماييد آمديم هتل ديگر. »
- آقا سيّد، باور کنيد ما نقشي در ساخت اين سنگر نداشتيم.
- از اين الوارهاي سقف بايد در خط مقدّم براي سنگر بسيجي ها استفاده کرد، نه اين جا. چرا اين کار را کرده ايد ؟
آن ها شانس آوردند که فرمانده شان فقط الوارها را ديد. او متوجّه کولر، فرش و بقيّه ي وسايل گوشه ي چادر نشد و گرنه حسابي شرمنده شان مي کرد. اکبر باز هم گفت: « به هر حال، ما اين سنگر را نساختيم. خود برادران ارتش به اين شکل ساختند و تحويل دادند. حالا هر طور صلاح مي دانيد، بگوييد عمل کنيم. »
- ما اين سنگر را نمي خواهيم. شما که مي دانيد براي چه ؟ اگر فردا بسيجي ها بيايند و ببينند سنگر ما با آنها فرق دارد، خجالت زده شان مي شويم. مگر هميشه نگفته ام ما هم بايد مثل آن ها باشيم تا روحيّه شان تضعيف نشود. همين حالا برو پيش فرمانده ي آنها و بگو براي ما چادر بزنند.
- ولي آقا سيّد، من هرچه گفتم قبول نکرد. گفت شما به عنوان مهمان به اين جا آمده ايد و بايد اين مسائل رعايت شود. اگر امکان دارد، حالا که خودتان آمده ايد، برويد صحبت کنيد.
سيّد علي از همان جا برگشت و رفت پيش مسؤولين قرارگاه. پس از دقايقي بحث و گفت و گو آن ها را متقاعد کرد. هماهنگي لازم انجام شد و در دو سه کيلومتري آن ها، قرارگاه جديدي براي گردان الحديد آماده کردند. (3)
ماشاء الله
شهيد ابوالفضل رفيعي
وقت رفتن بود. غلام حسين مي دانست شب هاي عمليّات براي ابوالفضل با بقيّه ي اوقات فرق دارد. اين شب ها ابوالفضل فرمانده تيپ نبود. او مثل کودکي اشک مي ريخت. از بسيجي ها طلب شفاعت مي کرد.- من را هم دعا کنيد.
عباس که نمي خواست دست از شوخي بردارد، به ابوالفضل نگاه کرد و گفت: « مگر شما نمي خواهي بيايي ؟»
ابوالفضل لبخند زد و به طرف در رفت.
- چرا مي آيم. بايد نتيجه ي گازم را ببينم!
چند دقيقه بعد، ابوالفضل در بين نيروهاي رزمنده نشسته بود و برايشان روضه مي خواند. سوز صدايش اشک ها را به چشم مي آورد و دل ها را آرام مي کرد. ساعتي بعد، نيروها در موقعيت عمليات بودند. با شنيدن زمر عمليّات، همه شروع به پيش روي کردند.
- ماشاء الله.
اين صداي ابوالفضل بود که به گوش مي رسيد. نيروها از اين که مي ديدند فرمانده شان مثل يک نيروي عادي در کنارشان است، با روحيّه ي بهتري جلو مي رفتند. (4)
پينوشتها:
1- آخرين نگاه، صص 47-44.
2- مردي از ديار دور، صص 31-30.
3- مردي از ديار دور، صص 50-49.
4- مردها زود بزرگ مي شوند، صص 67-66.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول