ناشناس
برخوردم باخانواده شوهر باید چطور باشه؟
سلام خانم امانی خسته نباشید
ممنونم بابت راهنمایی های قبلی که منو کردین
من وخانواده ام شهرستان زندگی میکردیم ولی وقتی من ازدواج کردم بخاطر اینکه شوهر و خانواده شوهر شیراز بودن برای زندگی مشترک اومدیم شیراز.دوسال و چهار ماه عقد بودیم و الان دقیقاچهارماه هست که عروسی کردیم.از عقد تاالان حدودا سه سال هست که باهم زن وشوهریم.تو دوران عقد بستگی من همش شیراز بودم و کنار خانواده شوهرم بودم و اکثرا هر دوهفته میرفتیم شهرستان تا من خانواده ام رو ببینم یک هفته میموندم دوباره شوهرم می آمد دنبالم.پدرشوهرم اینا هم اصلیتشون شهرستانی هست و از اقوام پدرم هستن.پدرشوهرم تو شهرستان یه خونه ای اجاره کردن که هروقت رفتن اونجا راحت باشن.هروقت با خانواده شوهرم میرفتیم شهرستان پدرشوهر از ما گلایه میکردن که چرا شب ها خونه پدرم اینا میخوابیم و نمیریم خونه اونا.آخه من از خانواده ام دور بودم تو شیراز هم که همش کنار خانواده شوهر بودیم وقتی میرفتیم شهرستان دوس داشتم خونه پدرم باشم شوهرمم مشکلی نداشت ، اینجوری که نبود وقتی میرفتیم شهرستان دیگه خونه پدرشوهر هم نریم میرفتیم ولی اونجا نمیخوابیدیم،شوهر من تک فرزند هست و پدرش خیلی وابسته هست بهش ،اونا نظرشون این بود که وقتی ازدواج کردیم تو یکی از واحد های اونا زندگی کنیم اما چون باهم اکثرا جروبحث خانوادگی دارن شوهرم گفت ما نباید تو یه ساختمان باهم باشیم ما الان جدا از اونا زندگی میکنیم،مادرشوهرم نامادری هست و نابینا وکلا تو حرفاشون همش با نیش و کنایه حرف میزنن دیگه کل اقوام خصوصیت اخلاقیشون رو میدونن،خانم امانی چن روز پیش رفتیم شهرستان شوهرم اصرار کرد که خونه پدرش اینا بخوابیم منم گفتم من دوس دارم خونه بابام باشم .گفتم شیراز همش کنار اونا هستیم اینجا هم که میاییم باید خونه بابات اینا باشیم گفت فقط برای خوابیدن میاییم اینجا ولی بیشترش خونه پدرت اینا هستیم منم قبول نکردم متوجه شدم که پدرش باز یه چی گفته اونم حالا میخواد اونجا باشه خلاصه باهم بحث کردیم منم زنگ زدم به بابا و مامانم اومدن باشوهرم حرف زدن اونم گفت چون هروقت میاییم شهرستان پدرم از گلایه میکنه منم خواستم دیگه اون بحث رو نداشته باشم به دختر شما گفتم ما از این به بعد هروقت بیایم شهرستان خونه پدرم اینا میخوابیم اونم قبول نمیکنه و بحث میکنه با من.خلاصه باهامون حرف زدن و رفتیم خونه پدرم اینا.من تو سه سالی که باشوهرم بودم کوچیکترین مسئله ای از بحث زن وشوهریم به خانواده ام نگفتم ولی شوهرم همش تا بحثمون میشد میگفت خانوده ات بهت میگن این حرف و بزن یا این کارو بکن منم خیلی ناراحت میشدم حتی قسم میخوردم و باور نمیکرد برای همین برای اولین بار این کارو جلو خودش کردم و بهش گفتم که من هیچ وقت حرفی بهشون نزدم .بالاخره با کوچکترین بحث ،دعواهایی که مال قبلا هم بودن میان وسط ،حالا بحث ما سرخوابیدن خونه پدرشوهر بود ولی بحثای قبلی هم کشیدن وسط و خانواده من یه خورده از مشکلات منو فهمیدن راهنماییمون کردن ولی من شخصا ناراحت شدم که فهمیدن شوهرمم همینطور و بهش گفتم که فقط و فقط برای این بود که بفهمه من چیزی نگفتم و اونا دخالتی تو زندگیم نداشتن،پدرشوهرم هم از این ماجرا خبر دار شدن و وقتی که اومدیم شیراز بامن صحبت کردن و کلی دعوام کردن که چرا این کارو کردی و پسر منو جلو خانوده ات کوچیک کردی و اون جلو خانوا ده ات مورد بازخواست قرار گرفته .منم گفتم من دیگه خسته شده بودم ازبس هروقت منو میبره شهرستان یه دعوایی شروع میشه ،دوس داشتم که خانواده ام بدونن بخاطر چی ناراحتم ،پدرشوهر خیلی ناراحت شدو چن روز هست که با من سرسنگین شده.خانم امانی شوهرم آدم گوشی نیست ولی گاهی وقتا هم به حرف پدرشوهر گوش میده که مطابق میل من نیس .شوهر من اصلا نسبت به خانوده ام بی تفاوت نیس و بهشون اهمیت میده ولی پدرشوهرم چون اصلا رابطه خوبی با خانواده همسرشون نداشتن و همش دارن با بدی ازشون یاد میکنن.من میترسم شوهرم هم بشه مثل باباش ،میترسم رابطش سرد بشه با خانواده ام،من مطمئن هستم که پدرشوهر با همسر من در این رابطه حرف میزنه و همش بهش میگه تو که دیگه عین قبلا عقد بسته نیستی که هروقت میری شهرستان همش اونجا باشی دیگه تموم شد شما عروسی کردین فقط برای یه وعده غذایی باید برین و بیاین باز خونه ما.منم خیلی ناراحت میشم وقتی میفهمم اینجوری میگن.بعدشم میگن من از اصلا تو زندگی شما دخالتی ندارم.خانم امانی یه چن مدتیه خیلی نسبت به خانواده شوهرم سوءظن پیدا کردم نمیدونم چطور باید باهاشون برخورد کنم همش فکر میکنم دارن من و شوهرمو از خانواده ام دور میکنن .بخدا سه سال هست که این مسئله رو داریم ولی از وقتی عروسی کردیم بدتر شده حتی جوری که اصلا دوس ندارم با خانواده شوهرم برم شهرستان و اونا مزاحمم باشن.لطفا راهنماییم کنید.اینکه میگم فکر میکنم دارن شوهرمو پر میکنن و باهاش حرف میزنن بخاطر اینه که وقتی میاد خونه دقیقا حرفای پدرش رو بهم میزنه .شوهرم هم میگه ما که دیگه مثل قبلا نیسیم که همش خونه بابات باشیم فقط باید برای یه وعده غذایی اونجا باشیم.حالا هم که عید نزدیکه و قراره بریم شهرستان برای عید ولی منی که اینقدر بی تاب دیدن پدر و مادرم هستم همش دارم پیش خودم میگم کاش یه اتفاقی بیفته با خانواده شوهرم نریم شهرستان ،میترسم هم به شوهرم بگم با باباش اینا نریم ولی ناراحت بشه و لج کنه.من میدونم تو ایام عید هم که برم بهم خوش نمیگذره،چون خانواده شوهرم من از بقیه اقوام بزرگتر هستن و همش کسی میاد خونشون منم مجبورم بخاطر مشکل مادرشوهر که نابینا هست پیششون بمونم.چن روز هست از بس دارم فکرمیکنم دیگه اعصابم ریخته بهم،شوهرمم آدمی هست که زود میرزه بهم میترسم بهش بگم باز دعوامون بشه.به خانوده ام هم نمیخوام چیزی بگم.اینقدر میدونم که پدرش داره پرش میکنه که امروز وقتی شوهرم اومد بهش گفتم کی میریم شهرستان واسه عید گفت معلوم نیس شاید سوم عید بریم چون عروسی یکی از پسرای دوست باباش هست.بهم گفت از الان بهت میگم بدونی که سینزده بدر امسال هرجا که بابام اینا بودن میریم.خانم امانی بدجور افکار مزاحم اومدن سراغم و دارم نسبت به پدرشوهر عوض میشم.کمکم کنید باتشکر
مشاور: خانم امانی
بیشتر بخوانید:
طرز کنارآمدن عروس با خانواده همسر