ناشناس

مشاوره خانواده: درگیر مشکلات خانوادگی هستم، می خوام جدا شم، راهنمایی م کنین.

M💓h: من تو سن ۱۵ سالگی با پسر دایم ازدواج کردم ۱ سالی عقد بودیم توی عقد من چون راه دور بود با خانواده همسرم زندگی کردم توی این یک سال ک در کنار همسرو خانواده همسرم زندگی کردم فهمیدم ک خیلی اشتباه کردم حالا چرا میگم اشتبا کردم چون همسرم سوئه زن شدیدی داشت حتی اجازه نمیداد من در خونه رو باز کنم یا بیرون برم یا دوستی بگیرم همه اینا رو تحمل میکردم چون دوسش داشتم و همرو ب جون میخریدم در کنار سخت گیرای های همسرم ازار اذیت خانوادش هم بود اونم ب طرز وحشتناکی هرکاری میکردن ک منو اذیت کنن ب اونوان مثال حمومشون اب پایین نمیرفت ب من بی احترامی و فحش و ناسازا میکردن ک من از قصد چیزی توی حمومشون انداختم یا این ک وقتی سر سفره غذا میخوردم کلی سرزنشم میکردن ک تو خونه بابات اینجور غذاهارو نداشتی و الان اینجا بخور برا خودت و خیلی چیزای دیگه و خیلی روی روحیه و من تعصیر منفی گذاشت و داغونم کرد بعد یک سال از شوهرم خواستم ک بعد عروسی خونرو جدا کنیم ولی ایشون هیچ جوری راضی نشد و اون از تموم ازارو اذیتاهایی ک خانوادش ب من میکردن خبر داشت در کنار اینا بی مهریای خودشم بود ک خیلی عذابم میداد بعد عروسی ک طبقه دوم زندگی میکردیم همسرم ازم بچه خواست من مخالفت کردم ک خیلی زوده ولی بلاخره راضیم کرد و من حامله شدم تو سن ۱۷ سالگی بارداری وحشتناکی داشتم همرا با افسردگی شدید همشم بخاطر خانواده همسرم و خود همسرم خانوادمم پشتم نبودن چون مادرم توی اون روزا اعتیاد داشت متاسفانه ازدواج زودم بخاطر شرایط خانوادم بود فقط میخواستم در برم از اون شرایط توی بارداریم که خیلی وحشتناک گذشت تا ۶ ماهگی دکتر گفت ک چون فایملیم باید تهد نظر باشیم ک مشکلی برا بچه پیش نیاد اومدم ب خانواده همسرم گفتم ولی شدیدا مخالفت کردن همش بخاطر پول ک پسرمون پول نداره ازمایش میخواد چکارو از این حرفا خلاصه بچم ب دنیا اومد ولی متاسفانه دخترم بیماری ژنیکی داره و معلولیت جسمی و ذهنی داره همه اینا با بی مهری همسرم و سخت گیریاش گذشت روزای سختی رو پشت سر گذاشتم خیلی سخت خانواده همسرم سرزنشم میکردن ک بهشون بچه فلج دادم از طرفی منت میزاشتن ک ما بخاطر دلسوزی تورو گرفتیم و خودمونو بدبخت کردیم همسرم ادم کاملا خشک بی محبت و بی مهر است خیلی تلاش کردم خیلی محبت کردم خیلی عاشقانه هرطور ک شد تحمل کردمو دم نزدم ک بلکم اونم ی کمی بهم محبت کنه تا این که بعد ۵ سال دیگه از شوهرم کاملا قط امید کردم حتی باهاش همبسترم میشدم هیچ حسی بهش نداشتم و خیلی عداب میکشیدم از طرفی دخترمم بودک فشار روحی خیلی زیادی بهم وارد کرد تو این افسردگی شدید هیچ کس پشتم نبود تنهای تنها بودم تا این ک با یکی اشنا شدم ک فامیل خیلی قدمی بود خیلی اتفاقی اشنا شدیم اولش فقط چت میکردیمو چیزی بینمون نبود از اونجایی ۴ سال ازمن کوچیک تر بود فک نمیکردم حسی ی هم پیدا کنیم خلاصه ۶ ماهی گذشت ک بهم ابراز علاقه کرد و منم بهش حسی پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال شدم این اقا الان ۶ ساله ک با منه اما رابطمون مث رابطه های نامشروع نبوده ۶ ساله بدون این ک رابطه جنسی داشته باشیم عاشقانه همو دوس داریم این ک میگم دوس داریم خیلی بیشتر از دوس داشتنه من دیونه وارو وحشتناک تا حد مرگ عاشقشم و خیلی وابستگی شدیدی بهش دارم این اقا همه جوره ب پای من موند و منم همچنین تو چون باهاش رابطه ای نداشتم و اون شرایط منو قبول کرد بعد ی سال رابطه با این اقا ایشون ازم خاستگاری کرد ک جدا شمو باهاش ازدواج کنم ولی من بخاطر دخترم نتونستم جواب مثب بدم و ایشون لج کردنو هر چقد ک تونستن تو این ۶ سال عذابم دادن و اذیتم کردن ب هر طریقی ک میشد اینکارو میکرد من تو این ۱۰ سال چندین بار خودکشی کردم حتی قرصای مخدری استفاده کردم خود زنی کردم حالا میخوام بدونم من باید چکار کنم ن میتونم این اقارو ول کنم ن بچمو ایشون فقط منو میخواد میگه بدون بچه باید برم پیشش و هرگز ب دخترمم سر نزنم شرایط خیلی سختی دارم ۶ ساله هم خودم عذاب میکشم هم این اقا هیچ کدومم راضی نیستیم از هم جدا شیم من بدون اون حتی یک روزم دوم نمیارم و سری دست ب خودکشی میزنم خیلیم تلاش کردم ک ب زندگی خودم بر گردم و همه چیو فراموش کنم و همسرمو همینجوری ک هست قبول کنم ولی بخاطر عذابی ک کشیدم و دل شکستمایی ک از ایشون و خانوادش دیدم هیچ جوری مهرش ب دلم نمیشینه تورو قران شما بگین چکار کنم دیگه کم اوردم هیچ راهی جز مرگ نمی بینم خیلی داغونم ن میتونم زندگی کنم ن بمیرم من برای شوهرم هیچی کم نزاشتم خدا شاهده ک از هیچی دریق نکردم براش ولی اون اصلا هیچی براش مهم نیس حتی حال روز منو میبینه بازم هم چنان ب سوئه زن و سختگیراش ادامه میده شما بگین من با این شرایطم ک دیونم کرده چکار کنم اونقد زندگیم پیچیده ست ک من فقط قسمتی از همه اینا رو گفتم حالا الان این اقا دیگه خسته شده منم خیلی خستم نمی تونم فراموشش کنم هرکاری میکنم نمیشه انگار جونمو میخوان بگیرن بدون اون من هیچم حتی اگه دیگه این اقا منو نخواد بازم نمیتونم شوهرمو قبول کنم چون دیگه هیپ حسی بهش ندارم نمیگم این همسرم ادم بدیه فقط منو همسرم اصلا مناسب هم نیستیم و اصلا تفاهم نداریم
دوشنبه، 6 فروردين 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: سیده نرجس رضایی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

مشاوره خانواده: درگیر مشکلات خانوادگی هستم، می خوام جدا شم، راهنمایی م کنین.

ناشناس ( تحصیلات : کم سواد ، 25 ساله )

M💓h:
من تو سن ۱۵ سالگی با پسر دایم ازدواج کردم ۱ سالی عقد بودیم توی عقد من چون راه دور بود با خانواده همسرم زندگی کردم توی این یک سال ک در کنار همسرو خانواده همسرم زندگی کردم فهمیدم ک خیلی اشتباه کردم حالا چرا میگم اشتبا کردم
چون همسرم سوئه زن شدیدی داشت حتی اجازه نمیداد من در خونه رو باز کنم یا بیرون برم یا دوستی بگیرم همه اینا رو تحمل میکردم چون دوسش داشتم و همرو ب جون میخریدم در کنار سخت گیرای های همسرم ازار اذیت خانوادش هم بود اونم ب طرز وحشتناکی
هرکاری میکردن ک منو اذیت کنن ب اونوان مثال حمومشون اب پایین نمیرفت ب من بی احترامی و فحش و ناسازا میکردن ک من از قصد چیزی توی حمومشون انداختم یا این ک وقتی سر سفره غذا میخوردم کلی سرزنشم میکردن ک تو خونه بابات اینجور غذاهارو نداشتی و الان اینجا بخور برا خودت
و خیلی چیزای دیگه و خیلی روی روحیه و من تعصیر منفی گذاشت و داغونم کرد
بعد یک سال از شوهرم خواستم ک بعد عروسی خونرو جدا کنیم ولی ایشون هیچ جوری راضی نشد و اون از تموم ازارو اذیتاهایی ک خانوادش ب من میکردن خبر داشت در کنار اینا بی مهریای خودشم بود ک خیلی عذابم میداد بعد عروسی ک طبقه دوم زندگی میکردیم همسرم ازم بچه خواست من مخالفت کردم ک خیلی زوده ولی بلاخره راضیم کرد و من حامله شدم تو سن ۱۷ سالگی
بارداری وحشتناکی داشتم همرا با افسردگی شدید همشم بخاطر خانواده همسرم و خود همسرم خانوادمم پشتم نبودن چون مادرم توی اون روزا اعتیاد داشت متاسفانه ازدواج زودم بخاطر شرایط خانوادم بود فقط میخواستم در برم از اون شرایط توی بارداریم که خیلی وحشتناک گذشت تا ۶ ماهگی دکتر گفت ک چون فایملیم باید تهد نظر باشیم ک مشکلی برا بچه پیش نیاد اومدم ب خانواده همسرم گفتم ولی شدیدا مخالفت کردن همش بخاطر پول ک پسرمون پول نداره ازمایش میخواد چکارو از این حرفا خلاصه بچم ب دنیا اومد ولی متاسفانه دخترم بیماری ژنیکی داره و معلولیت جسمی و ذهنی داره همه اینا با بی مهری همسرم و سخت گیریاش گذشت روزای سختی رو پشت سر گذاشتم خیلی سخت خانواده همسرم سرزنشم میکردن ک بهشون بچه فلج دادم از طرفی منت میزاشتن ک ما بخاطر دلسوزی تورو گرفتیم و خودمونو بدبخت کردیم
همسرم ادم کاملا خشک بی محبت و بی مهر است خیلی تلاش کردم خیلی محبت کردم خیلی عاشقانه هرطور ک شد تحمل کردمو دم نزدم ک بلکم اونم ی کمی بهم محبت کنه تا این که بعد ۵ سال دیگه از شوهرم کاملا قط امید کردم حتی باهاش همبسترم میشدم هیچ حسی بهش نداشتم و خیلی عداب میکشیدم از طرفی دخترمم بودک فشار روحی خیلی زیادی بهم وارد کرد تو این افسردگی شدید هیچ کس پشتم نبود تنهای تنها بودم تا این ک با یکی اشنا شدم ک فامیل خیلی قدمی بود خیلی اتفاقی اشنا شدیم اولش فقط چت میکردیمو چیزی بینمون نبود از اونجایی ۴ سال ازمن کوچیک تر بود فک نمیکردم حسی ی هم پیدا کنیم خلاصه ۶ ماهی گذشت ک بهم ابراز علاقه کرد و منم بهش حسی پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال شدم این اقا الان ۶ ساله ک با منه اما رابطمون مث رابطه های نامشروع نبوده ۶ ساله بدون این ک رابطه جنسی داشته باشیم عاشقانه همو دوس داریم این ک میگم دوس داریم خیلی بیشتر از دوس داشتنه من دیونه وارو وحشتناک تا حد مرگ عاشقشم و خیلی وابستگی شدیدی بهش دارم این اقا همه جوره ب پای من موند و منم همچنین تو چون باهاش رابطه ای نداشتم و اون شرایط منو قبول کرد

بعد ی سال رابطه با این اقا ایشون ازم خاستگاری کرد ک جدا شمو باهاش ازدواج کنم ولی من بخاطر دخترم نتونستم جواب مثب بدم و ایشون لج کردنو هر چقد ک تونستن تو این ۶ سال عذابم دادن و اذیتم کردن ب هر طریقی ک میشد اینکارو میکرد
من تو این ۱۰ سال چندین بار خودکشی کردم حتی قرصای مخدری استفاده کردم خود زنی کردم

حالا میخوام بدونم من باید چکار کنم ن میتونم این اقارو ول کنم ن بچمو ایشون فقط منو میخواد میگه بدون بچه باید برم پیشش و هرگز ب دخترمم سر نزنم شرایط خیلی سختی دارم ۶ ساله هم خودم عذاب میکشم هم این اقا هیچ کدومم راضی نیستیم از هم جدا شیم من بدون اون حتی یک روزم دوم نمیارم و سری دست ب خودکشی میزنم

خیلیم تلاش کردم ک ب زندگی خودم بر گردم و همه چیو فراموش کنم و همسرمو همینجوری ک هست قبول کنم ولی بخاطر عذابی ک کشیدم و دل شکستمایی ک از ایشون و خانوادش دیدم هیچ جوری مهرش ب دلم نمیشینه

تورو قران شما بگین چکار کنم دیگه کم اوردم هیچ راهی جز مرگ نمی بینم خیلی داغونم ن میتونم زندگی کنم ن بمیرم

من برای شوهرم هیچی کم نزاشتم خدا شاهده ک از هیچی دریق نکردم براش ولی اون اصلا هیچی براش مهم نیس حتی حال روز منو میبینه بازم هم چنان ب سوئه زن و سختگیراش ادامه میده

شما بگین من با این شرایطم ک دیونم کرده چکار کنم

اونقد زندگیم پیچیده ست ک من فقط قسمتی از همه اینا رو گفتم

حالا الان این اقا دیگه خسته شده منم خیلی خستم نمی تونم فراموشش کنم هرکاری میکنم نمیشه انگار جونمو میخوان بگیرن بدون اون من هیچم حتی اگه دیگه این اقا منو نخواد بازم نمیتونم شوهرمو قبول کنم چون دیگه هیپ حسی بهش ندارم نمیگم این همسرم ادم بدیه فقط منو همسرم اصلا مناسب هم نیستیم و اصلا تفاهم نداریم


مشاور: احسان فدایی

با سلام و سپاس از همراهی شما با مشاورین «راسخون»، از اینکه ما را به عنوان راهنمای خود انتخاب نمودید سپاسگزاریم.
احساسات شما را درک می نماییم و می دانیم که با چه حالات بدی از ناحیه همسرتان روبرو هستید و سال‌ها این رنج ها را تحمل نموده اید؛ اما ای کاش برای ما توضیح بیشتری می دادید که آیا تاکنون رخداد خاصی اتفاق افتاده که همسرتان نسبت به شما شک و سوء طن دارد؟ آیا در طول این مدت زندگی تا کنون اقدامی برای بهبود این مسئله اعم از مشاوره و ... انجام داده اید؟ آیا همسرتان اختلال خاصی داشته یا از مشاهده ی وقایع اجتماعی مختلف چنین افکاری در او شکل گرفته است؟ آیا فضای خانوادة ایشان بدبینی به یکدیگر است؟  به هر حال با مشقت های زیادی روبرو شده اید که برخی از آنها مانند فرزند عقب مانده ذهنی حتی موجب خسارت زیاد شده است. متأسفانه والدین در مورد ازدواج فرزندشان بعضاً اشتباهاتی می کنند و او را به اجبار در سنین پایین وادار به ازدواج می کنند یا عرف منطقه چنین تصمیماتی را میگیرد که افرادی مانند شما با تنش های خیلی زیادی برخورد می کنند. خواهر محترم! نامه طولانی شما را بطور کامل خواندم و خیلی متأثر شدم ولی به اراده شما آفرین گفتم که تاکنون در چنین زندگی ای صبر نموده اید. اما از یک مسئله تأسف خوردیم و آن هم رابطه با نامحرم بود آن هم با کسی که اصلا شرایط ازدواج با او را ندارید و 4 سال از شما کوچکتر است. پس اگر به صورت کلی بخواهیم به زندگی تان نظر داشته باشیم لازم می دانیم در اولین فرصت رابطة خود را با این فرد قطع نمایید زیرا اگر همسرتان متوجه شود فضای خیلی بدی برایتان اتفاق می افتد، رابطة قبلی خانوادة همسرتان با شما مناسب نبود و اگر متوجه این موضوع شوند اوضاع بدتر هم می شود. پس خودتان را نجات دهید و اجازه ندهید این رابطظ غیر منطقی ادامه پیدا کند. خواهر محترم با مشکلات متعددی روبرو هستید. ازدواج ناموفق، همسر بدبین، بی احترامی خانواده همسر، فرزند عقب مانده و بیمار، علاقه به پسر کوچکتر از خود و .... اما همانطور که می دانید برای رسیدن به یک نقطه صحیح در تصمیم گیری مخصوصا در مورد اختلافات خانوادگی نیاز است تا جزییات و علل و رفتارها و واکنش ها و برخورد اطرافیان و... دانسته شود. وضعیت خانواده شما واقعیت تلخى است که درمان آن دشوار نیست و رسیدن به هدف مطلوب حاصل شدنى است. بنابراین نباید ناامید بود و از هر تلاشى در این زمینه نباید دریغ کرد. لذا با توجه به حساسیت و مبهم بودن اصل موضوع و موضوعات دیگر لازم است به همراه همسرتان از خدمات مشاوره حضوری استفاده نمایید تا نتیجه بهتر و دقیق تری بگیرید. علت‌های مختلفی می‌تواند وجود داشته باشد، باید بررسی کرد، با همسرتان نیز گفتگو کرد، تا به نتیجه مطلوب رسید چون موضوع خیلی مهم و سرنوشت ساز است لذا تصمیم گیری سریع و بدون بررسی همه جانبه، کار عاقلانه و درستی نیست. بنابراین تنها گزینه مفید و موثر، رفتن به مشاوره حضوری است.
موفق باشید.

بیشتر بخوانید:

مشکلات و آسیب ‏های خیانت همسر



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.