مجید
سلام آیا انسان با اجنه می تواند ازدواج کند؟ یا بلعکس نظر اسلام چیست؟
سلام
آیا انسان با اجنه می تواند ازدواج کند؟ یا بلعکس
نظر اسلام چیست؟
با سلام! برادر گرامی! سعی کنید در ای ن موارد زیاد تجسس نکنید چون هم خود و هم اطارفیانتان را دچار مشکلاتی می سازید به هر صورت پاسخ ما چنین است: روایات زیادی در زمینه ازدواج جن با انسان نقل شده و افراد متعدد گفته اند که با زنان جنی ازدواج کرده اند و معمولاً هم در خواست از طرف زنان جنی است . درمورد تشکیل خانواده و ازدواج جنیان روش خاصی دارند هرگاه دوتن از آنها به زندگی با هم گرایش یابند ، بهم نزدیک می شوند. این نزدیکی مانند انسان سبب ایجاد شادی در میان گروه و قوم آنها میشوند و همه دور آنها جمع شده آواز خوانده میرقصند. و پذیرایی میشوند . جنیان در حدود 10 سالگی آماده ازدواج می شوند. از اقوال و روایات شواهد و قرائن چنین بر می آید که بین جنیان و آدمیان میتوانند تزویج صورت گیرد و این امر بارها صورت گرفته . اما آنچه مسلم است این است که ازدواج انسان با جن به خاطر طبایع بین ایندو گرچه برای جنیان خوش ایند است اما هیچگاه برای انسان سرانجام خوشی نداشته و مخاطرات احتمالی و حتی مرگ راممکن است در پی داشته باشد. ازدواج انسان با جن بسیار اتفاق افتاده که غالبا بخاطر مشکلاتی که دارد زندگی مشترک این دو مدت کوتاهی دارد . در ازدواج جن با انسان معاشقه صحبتهای عرفی ومراوداتی که بین زن و شوهر وجود دارد به شکلی که بین انسانها برقرار است وجود ندارد لذا لذت ها منحصر به لذت ج*ن#س#ی است و این باعث می شود انسان از لحاظ روحی نیز بسیار دچار خستگی و نا بسامانی گردد. به عنوان مثال دو انسان که از فرهنگ های مختلف باشند در زندگی با چالشهایی روبرو هستند که با گذشت زمان و تاثیر فرهنگ هریک بر دیگری این چالشها بر طرف می شوند گاهی هم به دلیل اختلاف زیاد فرهنگها به جدایی می انجامد. حال تصور کنید دو موجود با ماهیت متفاوت در سطح تفکرات و تعقلات چگونه می توانند یکدیگر درک کنند و زندگی کنند . خوی حیوانی(نه درندگی) در جن ها قوی تر از انسان است. حکم ازدواج با اجنه بعهده بزرگان و مراجع تقلید است اما پیامبر اکرم ازدواج با اجنه را نهی فرموده اند. --------------- ماجرایی در تاریخ 1359 شمسی مطابق با 1980 میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد: مرد 33 ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد . ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است .روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ، پس مراقب خود باشید. موفق باشید.َ