ناشناس
سلامخسته نباشیدجوانی 25 ساله و مجرد هستممتاسفانه...
سلام
خسته نباشید
جوانی 25 ساله و مجرد هستم
متاسفانه چند سال که دارم با پدر مادرم زندگیم می کنم دیگه فکر می کنم به آخر رسیده زندگیم با اینا!
این یکی دوسال آخر خیلی فشارات عصبی از طرف ایشون تحمل کردم. دیگه طوری شده که حاضر نیستم صداشون رو بشنوم.زود عصبانی می شم ازشون و جوابشونو بد می دم.
وضعیت فرهنگی بدی دارن و دو تاشون به شدت استرسی هستن. تو این سن و سال همش می خوان آدمو کنترل کنن و بدون مشورت اونا کاری نکنیم! دوران کودکی بدی داشتم و همش تبعیض می زاشتن بین بچه هاشون (البته پدرم کمتر تبعیض قائل می شه).پسر احساساتی بودم و متاسفانه با این تربیت ها بزرگ شدم ولی خداروشکر سعی کردم تا جایی که شده خودم خودمو تربیت کنم و نزارم این کارای پدر مادرم تو روحیه و تربیتم تاثیر بزاره. ولی خوب بازم نمی شه تا وقتی که کنارشون هستم باید حرفاشونو بشنوم.
کمک کنید چطور می تونم با اینا کنار بیام. واسه ازدواج هم شما می گین نباید آدم به خاطر فشارات خانواده و .. ازدواج کنه و باید منطقی ازدواج کنه که متاسفانه شرایط ازدواج هم ندارم و باید کنار بیام.
دوست دارم از پدر مادرم دور باشم.یه مدت رفته بودن کربلا و خونه نبودن و خیلی راحت شده بودم ولی باز اومدن و باز مثل قبل...
خیلی کم باهاشون صحبت می کنم.با خودم می گم اینا تو وضعیت بدی تربیت شدن و انتظاری نبایدداشته باشم. ولی خوب نمی تونم حرفاشونو بعد یه مدت دیگه تحمل کنم و باز عصبی می شم.
مشکل دومم اینه که لطفا کمک کنید.دوست ندارم آدم عصبی باشم واسه آیندمو ازدواجم می گم.ولی احساس می کنم آدم عصبی ای شدم.
ممنونم از وقتی که می زارین.خدا بهترین هارو نصیبتون کنه.
مشاور: خانم سعیده صفری
باسلام. برادر گرامی ظاهرا از این موضوع رنج فراوانی می برید و راه کارهای زیادی را امتحان کرده اید . حال می خواهم قبل از اینکه به پاسخ سوالتان بپردازیم یک داستان برایتان تعریف کنیم. فرض کنید شما خانه یتان را عوض کرده اید و در یک محله ی جدید ساکن شده اید، بعد از مدتی احساس تنهایی می کنید و دوست دارید شرایطی پیش می آمد که می توانستید با همسایگانتان رابطه برقرار کنید. پس به این فکر می افتید که یک مهمانی برگزار کنید و به این فکر میکنید که چه طور می توانم آنها را دعوت کنم؟ نهایتا به این نتیجه می رسید که یک اطلاعیه با این مضمون بنویسید و بزنید روی شیشه ی سوپری محل.(همه ی کسانی که در این محله زندگی می کنند جهت صرف ناهار دعوتند. و آدرس را می نویسید و خوش آمد می گویید). روز جشن فرا می رسد، به نظر همه چیز مرتب است دم در می ایستید که خوشامد بگویید، مهمان ها یکی پس از دیگری وارد می شوند، از آنها خوشتان می آید و با خود می گویید آدم های خوبی هستند. یک دفعه از دور یک آدم وحشی و بسیار کثیف که شبیه افراد گداست می بینید، با خود می گوییدکاش این ادم اینجا نیاید، اتفاقا به شما نزدیک می شود و می خواهد داخل منزل شود، شما چه کار می کنید؟ ممکن است 3 شیوه را در پیش بگیرید: اول اینکه جلویش را می گیرید و راهش ندهید، این راه حل ممکن است منجر به مشاجره شود، مجبورید تمام زمان مهمانی دم دربایستی تا گدا وارد خانه یتان نشود، پس وقت جشن میگذرد، گدا هم هنوز ایستاده است. راه حل دوم این است با او شرط می بندید که داخل شود، ولی مجبور است در اتاق بنشیند و تکان نخورد. اگر این روش را انتخاب کنید باز هم تمام حواستان به این است که نکند بیرون بیاید و برای بقیه مزاحمت ایجاد کند، نکند جشن را به هم بریزد، و مهمان ها جشن را ترک کنند. پس باز هم همه ی حواستان به اوست و این بار هم به هدفت که آشنا شدن با مهمان هاست نمیرسی. راه حل سوم این است که مثل بقیه یک خوشامد بگویید، گدا وارد می شود ، کارهایش را می کند هر چه غذا و می خواهد بر می دارد و چون گداست و کارش گدایی ، یک ساعت بعد هم می رود. و این راه حل به این معنا نیست که گدا را دوست داشته باشی ، بلکه به این معناست که به گدا اجازه ی ورود دادید، وارد شد، اذیت هم کرد، اما سه ساعت دیگر جشن با خیال راحت به مهمان ها رسیدگی کردید. شاید افراد و مشاوران زیادی به شما پیشنهاد کرده اند که این شرایط را بپذیرید، زیرا شرایطی است که شما در کنترل آن نقشی نداشته اید و نمی توانید آنها را تغییر دهید. تفاوت و انتظارات بین شما و والدینتان زیاد است و خودتان هم می دانید که چون این خصوصیات با شخصیت والدینتان عجین شده اند و سالهاست که با این ویژگی ها زندگی کرده اند تغییر زیادی در شخصیت آنها امکان پذیر نیست و آنچه در حال حاضر شما را بیشتر اذیت می کند افکاری است که در مورد این موضوع به ذهنتان خطور می کند. فکر اینکه نکند دیگران به خاطر رفتارهای پدر و مادرتان شما را مسخره کنند، حقوقتان ضایع شوند و .. آنچه این استعاره به آن می پردازد در مورد همه افکار، احساسات و خاطراتی است که پدیدار می شوند و شما آنها را دوست ندارید. آنها بیشتر گداهای دم در هستند. مسئله موضعی است که شما راجع به گداهای خودتان(موانع درونی شامل، افکار، احساسات، خاطرات، علائم بدنی و امیال) اتخاذ می کنید. آیا به آنها خوش آمد می گویید؟ آیا می توانید انتخاب کنید که علی رغم اینکه دوست ندارید آنها بیایند به آنها خوش آمد بگویید؟ اگر نه، جشن مثل چه چیزی پیش می رود؟ و این معنای پذیرشی است که احتمالا افراد دیگر به آن اشاره داشته اند. البته این پذیرش به معنای تسلیم شدن صرف در مورد این موضوع نیست بلکه پذیرش افکاری است که در این مواقع به ذهن شما وارد می شوند و بعد درگیری به وجود می آورند. شما 25 سال است که با پدر و مادرتان زندگی کرده اید و الآن زمانی فرارسیده که باید با ازدواج یک زندگی مستقل برای خودتان تشکیل دهید. پس بهتر است به جای تمرکز بر این مورد به اهدافی که بیشتر برایتان مهم هستند بپردازید. و نکته ی دیگر اینکه اگرچه بیشتر افراد ممکن است در دید اول از رفتارهای والدینتان خوششان نیاید اما مطمئناً آنچه نسبت به ارزیابی شما مهم تر است رفتار و منش خودتان است و بر ای اکثریت افراد این موضوع جذابیت خاصی دارد که در خانواده ای که اصول و قواعد اجتماعی و روابط بین فردی نقش چندانی نداشته است، با این حال شما با یک شخصیت کامل و با رعایت موازین اجتماعی رشد کرده اید. همچنین بهتر است در این موارد به جای عصبانیت، تحقیر و کوچک کردن شخصیت والدینتان در جوی صمیمی و با زبان طنز آنچه را نمی پسندید با آنها درمیان بگذارید و حتی برخی از رفتارهای صحیح و متداول اجتماعی را کاملا محترمانه به آنها بیاموزید و در نظر داشته باشید هرچه قدر شما خود را از این موضوع بیشتر ناراحت نشان دهید ، در مقابل این صحبت ها واکنش بیشتری نشان دهید ، در مهمانی ها ، مجالس جشن و شادی و مراسم عزاداری و ...خود را مخفی کنید این صحبت ها را بیشتر خواهید شنید ولی اگر بالعکس سعی کنید طراوت و تازگی خود را حفظ کنید روحیه ی با نشاطی داشته باشید و برای ظاهر جسمانی و رفتار خود اهمیت قائل شوید و رفتارهای پسندیده و مورد قبول جامعه را از خود نشان دهید، به طور قطع حداقل قسمتی از حاشیه ها و کاستی های زندگیتان که آنها را کمبود محسوب می کنید پوشانده می شود.