ص

من این سوال رو در یک قسمت دریگر هم بیان کردم اما متاسفانه...

دختری 30ساله هستم که از طریق یکی از شبکه های اجتماعی با پسری 30ساله آشنا شدم که دارای بیماری قلبی است و به همین دلیل امکان ازدواج ندارد چون امکان ارتباط و نزدیکی با همسر برایش خطرناک است ناگفته نماند که یکی از دلایل ایجاد این بیماری فوت نامزدش بوده .... ایشان خیلی احساسی و عاطفی و همچنین خیلی مومن و مقید هستند در این مدت حدود 8 ماهه بنده اینطور ایشان را شناختم ازم خواست که بعنوان برادر بپذیرمش و در این مدت رابطه خواهر بردارانه داشتیم... بقول خودش به زندگی امیدوارش کردم و از تنهایی نجاتش دادم من خودم نیز احساس تنهایی می کنم و در کنار او آرام میشدم هیچ حرف بدی در این مدت بین ما رد و بدل نشده حرمت ها رو حفظ کرده دوست ندارم ازش جدا بشم هم اینکه واقعا قبولش دارم و هم اینکه می ترسم ،می ترسم اگر یه روزی از هم جدا شویم ایشان با این همه احساسات چه بلایی سرشان خواهد آمد!! دوست دارم باهاش ازدواج کنم بعضی اوقات از حرفهایش نیزمتوجه شدم که او نیز چنین علاقه ای دارد اما بخاطر وضعیتش بخودش اجازه نمی دهد حرفش را بزند. برای همین خودم ازش خواستم اما او می گوید نامردی است بخواهم با این وضعم یکی دیگر را بدبخت کنم نمی دانم از روی دلسوزی است یا از روی عشق می دانم که 1) از لحاظ عاطفی کاملا مرا ارضا می کند اما این رو نمی دانم که ارتباط و نزدیکی (جنسی ) چقدر برای یک خانم اهمیت دارد؟؟ و چقدر در زندگی تاثیرگذار است؟؟ 2) ترس دیگر من این است که خدای ناکرده زمانی که حال ایشان بدشود من آیا تحمل دارم و می توانم روحیه خودم را حفظ کنم یا خیر یعنی اگر من توانش را نداشته باشم و ایشان ناراحتی و عذاب من را ببیند بیشتر حالشان بد می شود و عذاب وجدان خواهند داشت. 3) دیگر اینکه فاصله بین ما تقریبا سه استان است !! و این برای خانواده من سخت است قبول کردنش 4)و نیز اگر خانواده ام از بیماری ایشان مطلع شوند محال است که چنین اجازه ای دهند و من هم بعید می دانم بتوانم با مخفی کردن چنین چیز مهمی از خانواده ام ازدواج کنم... 5) با ایشان که صحبت کردم زیر بار نرفتن و گفتن از روی دلسوزی می خواهی این کار رو کنی وقتی بهش گفتم که اینطوری هم نمیشه برای همیشه ادامه داد و زمانی مجبور هستیم که کامل قطع ارتباط کنیم .. گفتند که هرگز نمی توانند تحمل کنند و زبانم لال خواهند مرد... یک شرط گذاشت و آنکه اینکه من خوب فکرهایم را کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم و اگر جوابم بله بود بیاید خواستگاری ... بهم گفت مطمئن باش وقتی خواستگاری بیایم می توانم رضایت خانواده ات را بگیرم ولی باید خودت درست و حسابی فکر کنی و تصمیم بگیری و از روی احساسات نباشد - مشکل من اینجاست که هیچ موقع نتوانسته ام خودم تصمیم گیری کنم تا حالا هم هر خواستگاری آمده به اول به خدا واگذار کرده ام و بعد خانواده حتی خواستگارهایی که ازشون متنفر بودم... حالا من چطوری می توانم سر این موضوع به این مهمی تصمیم بگیرم دوستش دارم - دلم نمی خواهد تنهایش بگذارم... می دانم که از بعضی جهات خوشبختم می کند. اما او می گویند من عمرم کوتاه است و معلوم نیست فردا زنده باشم یا نه اینطوری خودت رو بدبخت می کنی با خودم می گویم من فرد خوشبختی رو در اطرافم ندیدم .... می گویند زندگی تحمل کردن است و عشق واقعی وجود ندارد مگر زن و شوهری که هدفشان رسیدن به خدا باشد آن موقع آن زندگی سرشار از عشق است!! من فکر می کنم در کنار او به خدا خواهم رسید ...نمی دانم چکارکنم بدجور حیران و سردر گم شده ام شما رو به فاطمه زهرا قسم می دهم که در اسرع وقت کمکم کنید می دانم افراد زیادی در نوبت هستند ولی تو رو خدا سریعتر بهم کمک کنید و بگویید چکار کنم آخه می ترسم ، می ترسم از اینکه خواستگاری بیاید و من .... وای خدای من !!!
شنبه، 4 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

ص

من این سوال رو در یک قسمت دریگر هم بیان کردم اما متاسفانه...

ص ( تحصیلات : لیسانس ، 30 ساله )

دختری 30ساله هستم که از طریق یکی از شبکه های اجتماعی با پسری 30ساله آشنا شدم که دارای بیماری قلبی است و به همین دلیل امکان ازدواج ندارد چون امکان ارتباط و نزدیکی با همسر برایش خطرناک است ناگفته نماند که یکی از دلایل ایجاد این بیماری فوت نامزدش بوده ....
ایشان خیلی احساسی و عاطفی و همچنین خیلی مومن و مقید هستند در این مدت حدود 8 ماهه بنده اینطور ایشان را شناختم
ازم خواست که بعنوان برادر بپذیرمش و در این مدت رابطه خواهر بردارانه داشتیم... بقول خودش به زندگی امیدوارش کردم و از تنهایی نجاتش دادم من خودم نیز احساس تنهایی می کنم و در کنار او آرام میشدم هیچ حرف بدی در این مدت بین ما رد و بدل نشده حرمت ها رو حفظ کرده
دوست ندارم ازش جدا بشم هم اینکه واقعا قبولش دارم و هم اینکه می ترسم ،می ترسم اگر یه روزی از هم جدا شویم ایشان با این همه احساسات چه بلایی سرشان خواهد آمد!!
دوست دارم باهاش ازدواج کنم بعضی اوقات از حرفهایش نیزمتوجه شدم که او نیز چنین علاقه ای دارد اما بخاطر وضعیتش بخودش اجازه نمی دهد حرفش را بزند.
برای همین خودم ازش خواستم اما او می گوید نامردی است بخواهم با این وضعم یکی دیگر را بدبخت کنم
نمی دانم از روی دلسوزی است یا از روی عشق می دانم که 1) از لحاظ عاطفی کاملا مرا ارضا می کند اما این رو نمی دانم که ارتباط و نزدیکی (جنسی ) چقدر برای یک خانم اهمیت دارد؟؟ و چقدر در زندگی تاثیرگذار است؟؟
2) ترس دیگر من این است که خدای ناکرده زمانی که حال ایشان بدشود من آیا تحمل دارم و می توانم روحیه خودم را حفظ کنم یا خیر یعنی اگر من توانش را نداشته باشم و ایشان ناراحتی و عذاب من را ببیند بیشتر حالشان بد می شود و عذاب وجدان خواهند داشت.
3) دیگر اینکه فاصله بین ما تقریبا سه استان است !! و این برای خانواده من سخت است قبول کردنش
4)و نیز اگر خانواده ام از بیماری ایشان مطلع شوند محال است که چنین اجازه ای دهند و من هم بعید می دانم بتوانم با مخفی کردن چنین چیز مهمی از خانواده ام ازدواج کنم...
5) با ایشان که صحبت کردم زیر بار نرفتن و گفتن از روی دلسوزی می خواهی این کار رو کنی وقتی بهش گفتم که اینطوری هم نمیشه برای همیشه ادامه داد و زمانی مجبور هستیم که کامل قطع ارتباط کنیم .. گفتند که هرگز نمی توانند تحمل کنند و زبانم لال خواهند مرد...
یک شرط گذاشت و آنکه اینکه من خوب فکرهایم را کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم و اگر جوابم بله بود بیاید خواستگاری ... بهم گفت مطمئن باش وقتی خواستگاری بیایم می توانم رضایت خانواده ات را بگیرم ولی باید خودت درست و حسابی فکر کنی و تصمیم بگیری و از روی احساسات نباشد
- مشکل من اینجاست که هیچ موقع نتوانسته ام خودم تصمیم گیری کنم تا حالا هم هر خواستگاری آمده به اول به خدا واگذار کرده ام و بعد خانواده حتی خواستگارهایی که ازشون متنفر بودم... حالا من چطوری می توانم سر این موضوع به این مهمی تصمیم بگیرم
دوستش دارم - دلم نمی خواهد تنهایش بگذارم... می دانم که از بعضی جهات خوشبختم می کند. اما او می گویند من عمرم کوتاه است و معلوم نیست فردا زنده باشم یا نه اینطوری خودت رو بدبخت می کنی با خودم می گویم من فرد خوشبختی رو در اطرافم ندیدم .... می گویند زندگی تحمل کردن است و عشق واقعی وجود ندارد مگر زن و شوهری که هدفشان رسیدن به خدا باشد آن موقع آن زندگی سرشار از عشق است!! من فکر می کنم در کنار او به خدا خواهم رسید ...نمی دانم چکارکنم بدجور حیران و سردر گم شده ام
شما رو به فاطمه زهرا قسم می دهم که در اسرع وقت کمکم کنید می دانم افراد زیادی در نوبت هستند ولی تو رو خدا سریعتر بهم کمک کنید و بگویید چکار کنم آخه می ترسم ، می ترسم از اینکه خواستگاری بیاید و من .... وای خدای من !!!


مشاور: خانم سعیده صفری

باسلام، خواهر عزیزم شرایط سخت تصمیم گیری که در آن قرار گرفته اید را درک میکنم، اما حقیقت ماجرا این است که کسی نمی تواند تصمیم گیری قطعی برای شما انجام دهد تنها می توان با در نظر گرفتن مسائلی، آینده یک ازدواج را با در نظر گرفتن خصوصیات شخصیتی و جسمانی هر دو نفر پیش بینی کرد و تصمیم نهایی را به خود شما واگذار کرد. به همین خاطر نکاتی را خدمتتان عرض می کنم. نکته اول اینکه جدای از بیماری جسمانی ای که دارند تفاوت های فرهنگی و عقیدتی را در نظر داشته باشید ، شما هنوز ایشان را به صورت حضوری ندیده اید، تنها در یک جو صمیمانه و احساسی با هم برخورد داشته اید به همین دلیل در این فضا شناخت کامل به هیچ وجه حاصل نمی شود. نکته دوم اینکه احتمال اینکه سوای بیماری قلبی مشکل جسمانی دیگری نیز داشته باشند وجود دارد زیرا شما با مشورت با یک متخصص قلب نیز به این نتیجه می رسید که این بیماری منافاتی با برقراری رابطه جنسی ندارد. سؤال کرده اید که آیا این مسئله در ادامه زندگی مهم است یا خیر؟ بله رابطه زناشویی یکی از مواردی است که روابط زن و شوهر را خاص و اختصاصی می کند والا شما با یکی از دوستانتان نیز می توانید رابطه صمیمانه داشته باشید، پس این مسئله کوچکی نیست که بتوانید آن را به سادگی نادیده بگیرید. و نکته مهم اینکه اینگونه ازدواج ها روحیه خاص می طلبد که توصیه می کنم به صورت حضوری به یک متخصص مراجعه کنید و آن را بسنجید. شما می توانید با اطلاع خانواده تان به ایشان اجازه دهید برای خواستگاری اقدام کنند، و سپس با مشورت با خانواده و همچنین مشورت با پزشک شان تصمیم بگیرید.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما