پرسش :
موضوع جهانى شدن، در حيطه ى فرهنگ، چه معنى و هدفى دارد؛ و مقصود از فرهنگ واحد جهانى چيست؟ آيا تحقق چنين چيزى ممكن است؟
پاسخ :
فرهنگ اسلامى و قرآنى، خود را منحصر به يك قوم، زبان يا زمان خاص نمى داند؛ بلكه خود را يك فرهنگ جهانى معرفى مى كند كه براى هدايت تمام بشريت و در تمام زمان ها و مكان ها، صالح و توانمند است؛ پس به نوعى مى توان گفت كه اسلام، داعيه دار جهانى شدن است.
از سوى ديگر، جهانى شدن در حيطه هاى مختلف زندگى بشرى، از جمله: فرهنگ ، اقتصاد، سياست و زبان، يكى از بارزترين و مهم ترين تجليات فرهنگ ، و از جدى ترين مباحث دهه ى اخير است؛ و در لابديت يا اختيارى بودن و مفيد يا مضر بودن آن براى جوامع مختلف، سخنان زيادى گفته شده است؛ البته نياز به ذكر است كه «ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است».
مرحوم علامه محمد تقى جعفرى(رحمهم الله) به وضوح، اين دو نوع فرهنگ جهانى را بيان كرده اند.
ايشان در جايى به فرهنگ جهانى دينى چنين اشاره مى كنند:
همه ى تمدن هاى اصيل بشرى و انبياى عظام الهى، حكما، نوابغ انسان شناس، اخلاقيون و فرهنگ سازان تاريخ انسانى در طول قرون و اعصار متمادى، كه هماهنگى و اتحاد انسان ها را هدف فعاليت هاى خود قرار داده بودند، مى دانستند كه اگر افراد بشر بخواهند به مقام هماهنگى و اتحاد و برادرى و برابرى كه اصيل ترين آرمان انسانى است برسند، قطعاً بايد در صفات كمالى و اخلاِ عالى و والا، كه جملگى از عوامل كمال هستند، به هم برسند؛ نه در مراحل پَست حيوانى و صفات جمادى و ماشينى».[1]
و در جاى ديگر، در نفى فرهنگ جهانى غير دينى مى فرمايند:
آن هنگام كه افراد بشر نخواهند با آزادى شرافتمندانه به هماهنگى و وحدت برسند، با جبر ناآگاهانه در ميان دندانه هاى زندگى ماشينى، پهلوى هم قرار گرفته، با كمال بى اعتنايى به حقيقت، اين وضعيت جديد خود را، وحدت انسان ها خواهند ناميد؛ و اگر روزى فرا رسد كه بلاى خانمان سوز فرهنگ زدايى از خاندان بشريت، آن اندازه ريشه دار شود كه حتى بتواند اصول مشترك ارزش هاى فرهنگ تكاملى اقوام و ملل را تباه سازد، دليل قطعى بر ناتوانى شرم آور مديريت هاى جوامع خواهد بود؛[2]
اين يك اصل است كه فرهنگ جهانى هرچه معنوى تر باشد انسانى تر است؛ به عبارت ديگر، با طبيعت مادىِ انسان، نمى توان به فرهنگ انسانى دست يافت؛ چرا كه طبيعت مادى انسان، ميدان تزاحم ها و تضادهاست؛ با اين طبيعت نمى توان به برادرى، برابرى، آزادى معقول، كرامت، شرف و حيثيت انسانى نايل آمد.[3]
فرهنگ واحد جهانى كه در غرب مطرح است، در واقع، شكل جديد نزاع فرهنگى است؛ در فرهنگ واحد جهانى، فرهنگ غنى تر باقى مى ماند و فرهنگ هاى ضعيف تر از بين مى روند و فرهنگ باقى مانده (حاكم) مى تواند با كم ترين هزينه، هر خواسته اى را از جوامع ضعيف تر كسب كند.
تافلر در كتاب « جابه جايى قدرت » معتقد است كه ايران به خاطر تنوعات قومى و به دنبال آن، تنوعات فرهنگى، مى تواند مدعى ابرقدرتى فرهنگى باشد. اگرچه ايران داراى تمدن سنتى است و از حيث تمدنِ جديد، ضعيف است، اما مثل ديگر كشورهاى شرقى، از نظر فرهنگى، بسيار غنى است؛ تمدن بين النهرين كه شامل ايران و مصر و عراِ و... مى شود، دراين خصوص قابل ذكر است.
ايده ى جهانى سازى فرهنگى، بر بيل كلينتون (رييس جمهور سابق آمريكا) نيز اثر گذاشته بود؛ او معتقد بود كه طبق قانون «بقاى اصلح» داروينى،بايد تئورى «برخورد تمدن ها» ترويج و تشويق شود؛ او به جاى فرهنگ، بر روى تمدن تأكيد مى كرد؛ زيرا آمريكا جديدالاحداث است و فرهنگ چندان نيرومندى ندارد؛ لكن تمدن و تكنولوژى نيرومندى دارد. بر عكس، اروپايى ها روى فرهنگ تأكيد مى كنند؛ مثلا دانشگاه آكسفورد، چندين قرن است كه فعاليت دارد؛ لذا فرهنگ اروپايى ها بسيار غنى است، اگرچه ممكن است در تكنولوژى و تمدن، به آمريكا نرسند.
هم زمان با سخن رانىِ كلينتون، جناب آقاى خاتمى، رييس جمهورى اسلامى ايران نيز سخن رانى كرد؛ با اين تفاوت كه به جاى برخورد تمدن ها، بر روى «گفتوگوى تمدن ها» تأكيد نمود و اين باعث شد كه ايران بر روند فرهنگ جهانى اثر گذاشته، فى الجمله، كشورهاى اروپايى را تحت تأثير، و آمريكا را در موضع انفعالى قرار دهد.
البته روشن است كه لازمه ى جهانى سازى به روايت آمريكا، به ويژه در بعضى كشورهاى جهان سوم، قوم كُشى فرهنگى و قوميت كشى است؛ يعنى چيزى كه دكتر شريعتى آن را «بى هويتى» و اقبال آن را «بى خودى» مى دانند؛ پس هدف و معناى جهانى سازى فرهنگى، از ديدگاه دينى و غير دينى روشن شد.
متفكرين مسلمان، براى حفظ فرهنگ خودى در مقابل سيل جهانى سازى فرهنگى، چهار پيش نهاد پيش گيرانه دارند:
الف) برنامه ريزى جهت ارائه ى صحيحِ فرهنگ اسلامى به جامعه در سطوح مختلف، به ويژه درونى سازى اخلاِ اسلامى در تمام زواياى زندگى؛ در اين ره گذر، براى موفقيت بيش تر، بايد از علوم انسانى و تكنولوژى آموزشى استفاده ى كامل نمود؛
ب) آشنايى جامعه، به ويژه قشر جوان، با ادبيات خودى، مثل آثار حافظ، سعدى، فردوسى و ديگران. ادبيات ايرانى ـ اسلامى بسيار غنى تر از آن چيزى است كه امروزه به خورد جامعه ى بشرى داده مى شود؛ و نه تنها شايسته ى كم لطفى و بى مهرى نيست، بلكه بايد در سطح وسيع، تبليغ و درونى شود؛
ج) آشنايى با تاريخ خود، جامعه و فرهنگ خود؛ زندگى بزرگان دينى و دانشمندان و افراد بلندهمت در ابعاد مختلف، براى جامعه ى اسلامى، به ويژه نسل جوان، بسيار آموزنده است و بايد به شكل هاى مختلف آن را احيا كرد؛
د) آشنايى با پديده هاى جامعه شناختى و روان شناختى جامعه؛ مردم بايد از فعل و انفعالات اجتماعى و فرهنگى و تغيير و تبديل هاى مهم و نقاط عطفى كه در جهان و فرهنگ جهانى حاصل مى شود، مطلع باشند.
اگر اين چهار مطلب به قدر كافى مورد توجه قرار گيرد، آثار تهاجم فرهنگى بسيار كم تر خواهد شد.
متأسفانه، داعيه دار فرهنگ واحد جهانى، دنياى غرب است؛ على رغم اين كه فرهنگ غرب، نمايانگر همه ى مغزها و دل هاى مردم آن سرزمين نيست ـ به خصوص با توجه به آنچه از دايره المعارف ها به دست مى آيد ـ ليكن غالب است؛ و اين فرهنگ غالب، بر مبانى و اصولى مبتنى است. از ديدگاه علامه جعفرى(رحمهم الله) اين اصول و مبانى عبارت اند از:
1. توجه بيش تر به زندگى دنيوى و بى توجهى به منزلگاه اخروى؛
2. آزادى مطلق؛ تنها با اين شرط كه مزاحم آزادى هاى ديگران نباشد؛
3. اصالت قدرت؛ اگر چه اين ديدگاه هنوز در فرهنگ غرب، عمومى نشده است، و بعضى از كتاب هاى اخلاقى آن را محكوم مى نمايند؛ ولى همه ى ابعاد فرهنگِ سياسى و اجتماعى آنها، لبريز از جلوه هاى اين اصل انسان سوز است؛
4. اصالت لذت؛ با تفسير تنگ مادى و جسمانى كه از لذت دارند؛
5. اصالت منفعت؛ اين اصل، به نحوى، روشن تر از اصول ديگر، بروز و ظهور دارد؛
6. روش ماكياولى در فرهنگ سياسى؛ كه باعث شده است حقيقت انسانيت، در مديريت انسان ها جايگاهى نداشته باشد؛
7. رواج پراگماتيسم؛ يعنى ملاك صحت و بطلان، فقط عمل خارجى عينى است؛
8. محدود كردن شناخت هاى علمى به آنچه از راه حواس ظاهرى و آزمايشگاهى به دست مى آيد؛
9. طرح مسائل از هم گسيخته به عنوان فلسفه؛ در صورتى كه بشر، بدون درك كلى اصول ارتباطات چهارگانه ( انسان با خويشتن، انسان با خدا، انسان با جهان هستى، و انسان با هم نوعان) توانايى تفسير و توجيه اختيارىِ زندگى را ندارد؛
10. هنرهاى مبتذل؛ امروزه در غرب، هنر به چيزى اطلاِ مى شود كه بيش تر جلب توجه نمايد و موجب شگفتى افراد شود.[4]
آنان كه به دنبال جهانى سازى فرهنگى هستند، تلاش مى كنند تا اين اصول و مبانى، عموميت پيدا كند.
پی نوشتها:
[1]. محمدتقى جعفرى، فرهنگ پيرو ، فرهنگ پيشرو، ص3.
[2]. همان.
[3]. همان، ص 75-77.
[4]. ر. ك: محمدتقى جعفرى تبريزى، فرهنگ پيرو، فرهنگ پيشرو، ص 108ـ111.
منبع: جوانان و تهاجم فرهنگى، محمد كاويانى، مركز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علميه (1382).
فرهنگ اسلامى و قرآنى، خود را منحصر به يك قوم، زبان يا زمان خاص نمى داند؛ بلكه خود را يك فرهنگ جهانى معرفى مى كند كه براى هدايت تمام بشريت و در تمام زمان ها و مكان ها، صالح و توانمند است؛ پس به نوعى مى توان گفت كه اسلام، داعيه دار جهانى شدن است.
از سوى ديگر، جهانى شدن در حيطه هاى مختلف زندگى بشرى، از جمله: فرهنگ ، اقتصاد، سياست و زبان، يكى از بارزترين و مهم ترين تجليات فرهنگ ، و از جدى ترين مباحث دهه ى اخير است؛ و در لابديت يا اختيارى بودن و مفيد يا مضر بودن آن براى جوامع مختلف، سخنان زيادى گفته شده است؛ البته نياز به ذكر است كه «ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است».
مرحوم علامه محمد تقى جعفرى(رحمهم الله) به وضوح، اين دو نوع فرهنگ جهانى را بيان كرده اند.
ايشان در جايى به فرهنگ جهانى دينى چنين اشاره مى كنند:
همه ى تمدن هاى اصيل بشرى و انبياى عظام الهى، حكما، نوابغ انسان شناس، اخلاقيون و فرهنگ سازان تاريخ انسانى در طول قرون و اعصار متمادى، كه هماهنگى و اتحاد انسان ها را هدف فعاليت هاى خود قرار داده بودند، مى دانستند كه اگر افراد بشر بخواهند به مقام هماهنگى و اتحاد و برادرى و برابرى كه اصيل ترين آرمان انسانى است برسند، قطعاً بايد در صفات كمالى و اخلاِ عالى و والا، كه جملگى از عوامل كمال هستند، به هم برسند؛ نه در مراحل پَست حيوانى و صفات جمادى و ماشينى».[1]
و در جاى ديگر، در نفى فرهنگ جهانى غير دينى مى فرمايند:
آن هنگام كه افراد بشر نخواهند با آزادى شرافتمندانه به هماهنگى و وحدت برسند، با جبر ناآگاهانه در ميان دندانه هاى زندگى ماشينى، پهلوى هم قرار گرفته، با كمال بى اعتنايى به حقيقت، اين وضعيت جديد خود را، وحدت انسان ها خواهند ناميد؛ و اگر روزى فرا رسد كه بلاى خانمان سوز فرهنگ زدايى از خاندان بشريت، آن اندازه ريشه دار شود كه حتى بتواند اصول مشترك ارزش هاى فرهنگ تكاملى اقوام و ملل را تباه سازد، دليل قطعى بر ناتوانى شرم آور مديريت هاى جوامع خواهد بود؛[2]
اين يك اصل است كه فرهنگ جهانى هرچه معنوى تر باشد انسانى تر است؛ به عبارت ديگر، با طبيعت مادىِ انسان، نمى توان به فرهنگ انسانى دست يافت؛ چرا كه طبيعت مادى انسان، ميدان تزاحم ها و تضادهاست؛ با اين طبيعت نمى توان به برادرى، برابرى، آزادى معقول، كرامت، شرف و حيثيت انسانى نايل آمد.[3]
فرهنگ واحد جهانى كه در غرب مطرح است، در واقع، شكل جديد نزاع فرهنگى است؛ در فرهنگ واحد جهانى، فرهنگ غنى تر باقى مى ماند و فرهنگ هاى ضعيف تر از بين مى روند و فرهنگ باقى مانده (حاكم) مى تواند با كم ترين هزينه، هر خواسته اى را از جوامع ضعيف تر كسب كند.
تافلر در كتاب « جابه جايى قدرت » معتقد است كه ايران به خاطر تنوعات قومى و به دنبال آن، تنوعات فرهنگى، مى تواند مدعى ابرقدرتى فرهنگى باشد. اگرچه ايران داراى تمدن سنتى است و از حيث تمدنِ جديد، ضعيف است، اما مثل ديگر كشورهاى شرقى، از نظر فرهنگى، بسيار غنى است؛ تمدن بين النهرين كه شامل ايران و مصر و عراِ و... مى شود، دراين خصوص قابل ذكر است.
ايده ى جهانى سازى فرهنگى، بر بيل كلينتون (رييس جمهور سابق آمريكا) نيز اثر گذاشته بود؛ او معتقد بود كه طبق قانون «بقاى اصلح» داروينى،بايد تئورى «برخورد تمدن ها» ترويج و تشويق شود؛ او به جاى فرهنگ، بر روى تمدن تأكيد مى كرد؛ زيرا آمريكا جديدالاحداث است و فرهنگ چندان نيرومندى ندارد؛ لكن تمدن و تكنولوژى نيرومندى دارد. بر عكس، اروپايى ها روى فرهنگ تأكيد مى كنند؛ مثلا دانشگاه آكسفورد، چندين قرن است كه فعاليت دارد؛ لذا فرهنگ اروپايى ها بسيار غنى است، اگرچه ممكن است در تكنولوژى و تمدن، به آمريكا نرسند.
هم زمان با سخن رانىِ كلينتون، جناب آقاى خاتمى، رييس جمهورى اسلامى ايران نيز سخن رانى كرد؛ با اين تفاوت كه به جاى برخورد تمدن ها، بر روى «گفتوگوى تمدن ها» تأكيد نمود و اين باعث شد كه ايران بر روند فرهنگ جهانى اثر گذاشته، فى الجمله، كشورهاى اروپايى را تحت تأثير، و آمريكا را در موضع انفعالى قرار دهد.
البته روشن است كه لازمه ى جهانى سازى به روايت آمريكا، به ويژه در بعضى كشورهاى جهان سوم، قوم كُشى فرهنگى و قوميت كشى است؛ يعنى چيزى كه دكتر شريعتى آن را «بى هويتى» و اقبال آن را «بى خودى» مى دانند؛ پس هدف و معناى جهانى سازى فرهنگى، از ديدگاه دينى و غير دينى روشن شد.
متفكرين مسلمان، براى حفظ فرهنگ خودى در مقابل سيل جهانى سازى فرهنگى، چهار پيش نهاد پيش گيرانه دارند:
الف) برنامه ريزى جهت ارائه ى صحيحِ فرهنگ اسلامى به جامعه در سطوح مختلف، به ويژه درونى سازى اخلاِ اسلامى در تمام زواياى زندگى؛ در اين ره گذر، براى موفقيت بيش تر، بايد از علوم انسانى و تكنولوژى آموزشى استفاده ى كامل نمود؛
ب) آشنايى جامعه، به ويژه قشر جوان، با ادبيات خودى، مثل آثار حافظ، سعدى، فردوسى و ديگران. ادبيات ايرانى ـ اسلامى بسيار غنى تر از آن چيزى است كه امروزه به خورد جامعه ى بشرى داده مى شود؛ و نه تنها شايسته ى كم لطفى و بى مهرى نيست، بلكه بايد در سطح وسيع، تبليغ و درونى شود؛
ج) آشنايى با تاريخ خود، جامعه و فرهنگ خود؛ زندگى بزرگان دينى و دانشمندان و افراد بلندهمت در ابعاد مختلف، براى جامعه ى اسلامى، به ويژه نسل جوان، بسيار آموزنده است و بايد به شكل هاى مختلف آن را احيا كرد؛
د) آشنايى با پديده هاى جامعه شناختى و روان شناختى جامعه؛ مردم بايد از فعل و انفعالات اجتماعى و فرهنگى و تغيير و تبديل هاى مهم و نقاط عطفى كه در جهان و فرهنگ جهانى حاصل مى شود، مطلع باشند.
اگر اين چهار مطلب به قدر كافى مورد توجه قرار گيرد، آثار تهاجم فرهنگى بسيار كم تر خواهد شد.
متأسفانه، داعيه دار فرهنگ واحد جهانى، دنياى غرب است؛ على رغم اين كه فرهنگ غرب، نمايانگر همه ى مغزها و دل هاى مردم آن سرزمين نيست ـ به خصوص با توجه به آنچه از دايره المعارف ها به دست مى آيد ـ ليكن غالب است؛ و اين فرهنگ غالب، بر مبانى و اصولى مبتنى است. از ديدگاه علامه جعفرى(رحمهم الله) اين اصول و مبانى عبارت اند از:
1. توجه بيش تر به زندگى دنيوى و بى توجهى به منزلگاه اخروى؛
2. آزادى مطلق؛ تنها با اين شرط كه مزاحم آزادى هاى ديگران نباشد؛
3. اصالت قدرت؛ اگر چه اين ديدگاه هنوز در فرهنگ غرب، عمومى نشده است، و بعضى از كتاب هاى اخلاقى آن را محكوم مى نمايند؛ ولى همه ى ابعاد فرهنگِ سياسى و اجتماعى آنها، لبريز از جلوه هاى اين اصل انسان سوز است؛
4. اصالت لذت؛ با تفسير تنگ مادى و جسمانى كه از لذت دارند؛
5. اصالت منفعت؛ اين اصل، به نحوى، روشن تر از اصول ديگر، بروز و ظهور دارد؛
6. روش ماكياولى در فرهنگ سياسى؛ كه باعث شده است حقيقت انسانيت، در مديريت انسان ها جايگاهى نداشته باشد؛
7. رواج پراگماتيسم؛ يعنى ملاك صحت و بطلان، فقط عمل خارجى عينى است؛
8. محدود كردن شناخت هاى علمى به آنچه از راه حواس ظاهرى و آزمايشگاهى به دست مى آيد؛
9. طرح مسائل از هم گسيخته به عنوان فلسفه؛ در صورتى كه بشر، بدون درك كلى اصول ارتباطات چهارگانه ( انسان با خويشتن، انسان با خدا، انسان با جهان هستى، و انسان با هم نوعان) توانايى تفسير و توجيه اختيارىِ زندگى را ندارد؛
10. هنرهاى مبتذل؛ امروزه در غرب، هنر به چيزى اطلاِ مى شود كه بيش تر جلب توجه نمايد و موجب شگفتى افراد شود.[4]
آنان كه به دنبال جهانى سازى فرهنگى هستند، تلاش مى كنند تا اين اصول و مبانى، عموميت پيدا كند.
پی نوشتها:
[1]. محمدتقى جعفرى، فرهنگ پيرو ، فرهنگ پيشرو، ص3.
[2]. همان.
[3]. همان، ص 75-77.
[4]. ر. ك: محمدتقى جعفرى تبريزى، فرهنگ پيرو، فرهنگ پيشرو، ص 108ـ111.
منبع: جوانان و تهاجم فرهنگى، محمد كاويانى، مركز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علميه (1382).