يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

حسن علیمردانی

حسن علیمردانی
شهید حسن علیمردانی : فرمانده گردان ثارالله از تیپ21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زن سلام نماز را داد وبه آسمان نگاه کرد .زیر لب گفت :خدا کند امروز دیر تر برود . بعد نگاه کرد به مردش که داشت نماز صبح را می خواند .به زحمت از جا کنده شد .دو قرص نان و قالبی پنیر را تو سفره پارچه ای گلدار پیچید . صبحانه ات را گذاشته ام ...می خواهی بیاورم سر زمین ؟ زحمتت می شود ...بیایی از تنهایی در می آیم .اما نه ...حال خوبی نداری. زن لب گزید وچیزی نگفت . یک وقت خبری شد ،کسی را بفرست دنبالم ..زود می آیم . زن بی اختیار گفت :می ترسم ...نمی دانم از چه .مرد زل زد به صورت خیس از عرق زن و گفت :مگر طوری شده ...ازجایی افتاده ای ؟ زن هول از جا کنده شد .چادر نمازش را جمع کرد و آهسته گفت :نه ...فقط دلهره دارم .حا ل عجیبی دارم ...به حال زن های بار دار نمی ماند . بچه چطوره ؟حال طبیعی دارد ؟ ما ما که گفت خوب است . خوب ،پس نگران چه هستی .به خدا توکل کن .من که منتظر هدیه هستم ...چه پسر ،چه دختر . زن سفره را داد دست مرد .در را باز کرد .باد گرم پر شد توی اتاق .صدای جیر جیر در ،دل زن را می لرزاند .زیر لب گفت :کاش روغن کاری اش می کردی ...گوشت تن آدم را می ریزد . مرد خندید .بقچه به بغل از خانه زد بیرون .زن از درد روی زانوهایش نشست .بعد کشان کشان رفت سر جایش خوابید . پلک روی هم گذاشته بود که رویایی سبز پشت پلک هایش را پر کرد .دو پسر بچه و خودش را توی صحن سالار شهیدان دید .دست انداخت به اطرافش .ضریح توی چنگش سر می خورد .بلند گفت :یا حسین شهید . ترسید و خیس عرق از خواب پرید .دنبال کاسه آب گشت .بالای سرش بود .همه را سر کشید .خوابی که دیده بود ،جلوی نگاهش به تصویر کشیده شد ودوباره فریاد کشید :یا حسین شهید . کوبه زنانه در به صدا در آمد .در چهر طاق باز شد .کسی دوید داخل خانه .زن همسایه .رنگ به رو نداشت . دردت شروع شده ؟ زن هیچ نگفت .آهسته به گریه افتاد .رویای سبز همچنان پشت پلک هایش چرخ می خورد .زن همسایه نشست کنارش .سرش را گرفت به بغل . خواب دیدی ؟ آره ...یک خواب سبز .تو کربلا بودم ،با بچه ها .با همین پسری که تو شکم دارم . زن همسایه مات نگاهش کرد .باید خیلی عزیز باشد که او را تو صحن کربلا دیدی . زن سر تکان داد .خفه گفت :فکر می کنم وقتش باشد .مردم رفت سر زمین .کسی را بفرست دنبالش .خودت هم برو دنبال ماما ،زود ...زود ... زن دوید بیرون .پسرش را صدا زد :آهای مرتضی ...بدو دنبال علیمردانی .رفته سر زمین .زود باش .بگو معطل نکند . خودش هم چادر سر انداخت و دوید طرف پایین روستا .. صدای نوزاد آهنگ دار بود .مرد چند بار تا پشت در اتاق رفت و بر گشت .زن همسایه خواب زنش را تعریف کرده بود .دست و پا های مرد بی اختیار شروع کرد به لرزیدن .همه فکرش پیش نوزاد بود .می خواست هر چه زود تر چهره مرد خدا را ببیند .ماما از اتاق زد بیرون .چادر به سر داشت .انگار برای دیدار آمده بود .خندید وگفت :خوش قدم باشد ...نوزادی به این پاکی ندیده بودم . مرد بی حرف انعام ماما را داد و داخل شد . «حسن علیمردانی» در سال 1322 در یکی از روستاهای «فریمان»در استان «خراسان» چشم به جهان گشود .خانواده اش همچون بسیاری از مردم روستا وضع ما لی مناسبی نداشتند .«حسن» مجبور بود از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی ،خانواده را یاری دهد و سیزده سال بیشتر نداشت که خانواده ی او برای کار به «مشهد» کشانده شدند تا شاید بتوانند کمی از نیاز خانواده را بر آورده سازند . در مشهد به شغل مکانیکی روی آورد .اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می کرد .محل زندگی اش زیر زمینی نمور و کوچک و محقر بود . 27 ساله بود که با دختری از آشنایان ازدواج کرد .حاصل این پیوند سه دختر و یک پسر بود . او در سال 1352 در سفری که به« عراق» داشت ،با امام خمینی آشنا شد .این آشنایی او را در راه انقلاب قرار داد .تلاش او در این راه منحصر به پخش اعلامیه و نوارهای امام نبود ،بلکه به روشنگری در میان خانواده و فامیل پرداخت .گاه خانواده را ردور هم جمع می کرد و از رساله امام خمینی مسائلی را برای آن ها بیان می کرد . با پیروزی انقلاب ،به قصد پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی لباس سپاه را به تن کرد .با آغاز درگیری« گنبد» راهی این منطقه از کشور شد .در آن جا رشادت و ذکاوت او در مسائل جنگی کمک زیادی به ختم غائله کرد .با شروع غائله «کردستان» ،داوطلبانه به این خطه اعزام شد و بارها در کنار دکتر «چمران» مبارزه کرد . با شروع جنگ عازم جبهه های جنوب و غرب شد .زمانی در« بستان» ،گاه در «شلمچه» و ارتفاعات« الله اکبر» با دشمن زبون جنگید . او هر گز به جنگ پشت نکرد .حتی در زمانی که درمرخصی به سر می برد ،فامیل را دور هم جمع می کرد و به آن ها آموزش نظامی می داد .سعه صدر «حسن» در برابر مشکلات و از خود گذشتگی اش در برابر دوستان از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود اهل محل او را مرد خدا نامیده بودند . بچه های جبهه او را پدری مهربان می دانستند .تلاش بی وقفه اش در صحنه نبرد روحیه نیروهایش را صد چندان کرده بود . فتح ارتفاعات الله اکبر به فرماندهی او و بر خورد با میدان مین در حین عملیات و سپس عبور دادن نیروهایش از این میدان ،بدون خنثی کردن مین ها ،برگ زرینی است که از توکل او بر خدای بزرگ حمایت می کند . «حسن» در آخرین روزهای زندگی اش گردان را بر عهده داشت و در تنگه چزابه که از حساس ترین مناطق عملیاتی محسوب می شد ،خدمت کرد . چند ساعت قبل از شهادتش ،به سختی مجروح شد اما به خاطر این که نکند رفتنش به بیمارستان خللی در روحیه نیروها به وجود آورد ،در خط ماند و به نبرد ادامه داد . سر انجام در بعد از ظهر همان روز 21/ 11/ 1360 با اصابت تیری به قلبش شربت شهادت را نوشید . قبل از شهادت ،در آخرین لحظات زندگی اش از همرزمش خواست او را به طرف حرم ابا عبد الله بگرداند .آنگاه به حضرتش سلام داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.