يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

محمد فرومندی

محمد فرومندی
شهید محمد فرومندی : قائم مقام فرماندهی لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نور خورشید پس گردن محمد را سوزاند .قطرات عرق همچون بلور بر سر و صورتش می درخشید .خورشید در سینه آسمان آبی ،گرمای سوزانش را با دست ودل بازی بر زمین می فرستاد . محمد کمر راست کرد .قولنج کمرش را شکست .بس که دو لا مانده بود ،کمرش خشک شده بود .داس در دست راستش بود و ساقه های گندم طلایی در دست چپش .بر گشت و به پشت سرش نگاه کرد .عباس داشت تند تند گندم درو می کرد و جلو می آمد .محمد با پشت دست عرق پیشانی اش را گرفت و گفت :دارم ضعف می کنم .روده ی کوچکم دارد روده بزرگم را می خورد .برویم غذا بخوریم ؟عباس نفس نفس زنان گفت :اگر یک ساعت طاقت بیاوری ،کار این جا را تمام می کنیم و آن وقت با خیال راحت می رویم سر سفره غذا .نگاه کن ،فقط کمی دیگر مانده . محمد حرفی نزد و کار درو کردن را شروع کرد .دو ساعت بعد ،هر دو در انتهای گندمزار که حا لا درو شده بود ،با خستگی روی زمین دولا شدند .دیگر اثری از ساقه های گندم که با وزش نسیم تکان می خورد و موج بر می داشت ،نبود .دسته های درو شده ی گندم جا به جا روی زمین به چشم می آمد .محمد گفت :دیگر تمام شد . آره تمام شد .غذا می خوریم و می رویم سراغ مباشر . من که روی دستمزدم خیلی حساب می کنم .می خواهم کفش و لباس برای زمستانم بخرم .تو چی ؟ من هم نقشه هایی دارم . همچین می گویی ،انگار قرار است هزار تومان پول بگیری .مگر چقدر پول دستمان می دهند ؟فوقش بیست و پنج تومان . عباس آهی کشید و حرفی نزد . به خا نه ی اربابی رسیدند .خانه ی اربابی روی بلندی بود و از تمام خانه های روستا ؛زیبا تر و محکم تر بود .پسر و دختر ارباب داشتند تاب بازی می کردند .سگ بزرگ پارس کنان به سوی آن دو هجوم آورد .محمد و عباس تندی روی زمین نشستند .سگ در حالی که آب دهانش کش می آمد ،با نگاه های خشمگین دور آن دو چرخید و غرغر کرد .پسر ارباب با صدای بلند خندید .مباشر از یکی از اتاق های طبقه بالا بیرون آمد .به سگ چخ گفت و سگ به طرف دختر و پسر ارباب رفت .محمد بلند شد .مباشر نگاهش کرد .عباس سلام کرد .مباشر سر تکان داد . چه می خواهید ؟ خب ،کارمان تمام شد . خب ،تمام شده باشد . محمد گفت :آمدیم دست مزدمان را بگیریم . مباشر با بی اعتنایی از کنارشان گذشت و گفت :بعدا می دهم . کی ؟ مباشر ایستاد .بر گشت به محمد نگاه کرد و گفت :تو پسر کی هستی بچه ؟ پسر علی آقا . خودم با پدرت حساب می کنم . من خودم کار کرده ام و خودم دست مزدم را می گیرم . پر رویی نکن ،بچه . حوصله ندارم . دست مزدم را بده ! عباس که چهره عصبانی مباشر را دید ،با ترس آستین محمد را کشید . بیا برویم محمد . کجا ؟من پولم را می خواهم . مباشر گفت :مثل این که تنت می خارد .برو گم شو ! محمد مستقیم بی آن که پلک بزند ،به چشمان مباشر خیره شد .مباشر جلو آمد .عباس قدمی به جلو بر داشت .مباشر فریاد زد :به شما غربتی ها رو بدهی ،همین می شود .آقای گرگی ،حساب شان را برس ! سوت مخصوصی زد عباس فرار کرد .محمد وقتی که دید سگ خشمگین به سرعت به طرف شان می آید ،مجبور به فرار شد . محمد کنار گورستان به عباس رسید .بغضش ترکید .عباس دست بر شانه محمد گذاشت و گفت :غصه نخور .پولمان را می گیریم . محمد اشک هایش را پاک کرد و گفت :دو ماه زحمت کشیدیم به خاطر هیچ . او پولمان را نمی دهد .اما من یک روز انتقامم را می گیرم ،می بینی ! عباس در نگاه مصمم محمد ،برق عجیبی دید . «محمد فرومندی» در نهم خرداد سال 1336 در یکی از روستاهای شهرستان« اسفراین» به دنیا آمد .پدرش که در رنج فقر روستایی را تحمل کرده بود ،حاضر نشد که فرزندانش به تحمل رنج ارباب و رعیتی در روستا دچار شوند .این گونه بود که خانواده را به اسفراین برد . محمددر سال 1343 به مدرسه تیرداد رفت و دوران ابتدایی را پشت سر گذاشت .در سال 1350 وارد دبیرستان ابوسعید ابوالخیر در رشته علوم تجربی شد .در همان نوجوانی ،در مسجد پای سخنرانی امام جماعت مسجد ،«حجت الاسلام صفیحی» می نشست .«صفیحی» از مبارزان دوران رضا شاه بود .محمد تحت تاثیر او ،انجمن اسلامی جوانان« اسفراین» را پایه ریزی کرد . پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت .با اغاز سال 1357 شعله های انقلاب زبانه کشید و مبارزات مردمی قوی ترشد . امام خمینی پیام دادند که سربازان پادگان ها را خالی کنند و محمد با این که فقط یک هفته به پایان خدمتش مانده بود ؛از پادگان چهل دختر فرار کرد و به دوستان انقلابی اش در اسفراین پیوست . در تمام تظاهرات اسفراین نقش فعالی داشت .او قبل از آغاز انقلاب ،به مسجد« کرامت» می رفت و در سخنرانی های« آیت الله خامنه ای» شرکت می کرد . با پیروزی انقلاب ،به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سبزوار» پیوست .او و دوستانش به مبارزه با ارباب های ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنان پاک کرد . در سال 1360 به فرماندهی سپاه« سبزوار» منصوب شد و تا اواسط سال 1361 در این سمت به خدمت مشغول بود .در اواخر سال 1361 به جبهه اعزام شد .در مرحله ی دوم عملیات «مسلم بن عقیل» در ارتفاعات مندلی شرکت داشت .بعد از آن در کلیه عملیات لشکر 5 نصر شرکت کرد که از جمله آن ها می توان به عملیات« خیبر» ،«بدر» ،«والفجر 3» ،«والفجر 8 »،«کربلای 1 »،«کربلای 4 »و« کربلای 5» اشاره کرد . «محمد» قائم مقام لشکر «پنج نصر» بود .لشکر « 5نصر» در عملیات کربلای5 به دشمن یورش برد . در تاریخ 20 / 9/ 1365 وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان ،حلقه محاصره را بشکند ،بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد .او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند . «محمد »بین راه به همراهانش وصیت کرد و شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید . از او چهار فرزند به نام های «مرتضی» ،«مصطفی» ،«مهدیه» و« مرضیه» به یادگار مانده است .پیکر« محمد» را در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپردند . او به عهدی که با امام خمینی بسته بود تا آخرین لحظه پا بر جا ماند و با شهادت به بزرگ ترین آرزوی زندگی اش رسید . او فرزندی از دیار سربداران ایران زمین بود .


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.