شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

قدسیه لاجوردی

قدسیه لاجوردی
حاجيه خانم قدسيه لاجوردى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »عليرضا« و »محمدرضا« سهايى( سال 1318 در كاشان به دنيا آمد. پدرش »سيد جواد لاجوردى« تاجر پارچه بود. كارگرانش را به شهرهاى اطراف مى‏فرستاد تا با پارچه‏فروشان ديگر مناطق داد و ستد داشته باشند. مادرش »مهرى« با وجود آن كه زندگى مرفهى داشت، بسيار قناعت مى‏كرد. او دو پسر و يك دختر داشت. قدسيه فرزند دوم و دردانه خانواده بود و پدر بيش از همه، به او علاقه داشت. - پدرم به مسائل مذهبى، تعصب نشان مى‏داد. مرا به مدرسه نفرستاد. مى‏گفت: توى خانه بمان كه خانه‏دارى ياد بگيرى. خودش هم قرآن را به بچه‏هايش ياد مى‏داد. گاهى با مادرم به منزل فاطمه خانم مى‏رفتم و قرآن ياد مى‏گرفتم. در جلسات دوره‏اى هم، زير نظر »مرضيه علم الهدى« آموزش مى‏ديدم. »قدسيه« با خانواده‏اش در محله »سوريجان« و در عمارت بزرگى با بادگيرهاى زيبا و چشمگير زندگى مى‏كرد. »حاج سيد جواد« با »حاج آقا مشكوت« كه از علماى متدين شهر بود، معاشرت داشت. - ايشان مرا براى پسرش »محمود« خواستگارى كرد. پدر راغب به اين وصلت نبود. ايشان را رد كرد. صديقه خانم و حاج آقا مشكوت آن قدر آمدند و رفتند تا پدرم قبول كرد. قدسيه شانزده ساله بود كه به عقد محمود درآمد، با مهريه هشت هزار تومان. او شب عروسى با شكوهش را و هفت طبق پر از تحفه را كه خويشان داماد، از محله »قاسم‏خان« برايش آورده بودند، به خاطر مى‏آورد. - پنج شبانه روز سور و ساط عروسى بر پا بود و هر چه دوست و آشنا و فاميل بود را دعوت كرده بودند. و ما در منزل پدرشوهرم ساكن شديم. محمود دبير بود. از كلاس اول تا ششم تدريس مى‏كرد. سال 41 منيره و پس از او عليرضا به دنيا آمد. از منزل حاج آقا مشكوت به خيابان اميركبير اسباب‏كشى كرديم. محمدرضا و محبوبه هم به جمع خانواده اضافه شدند. »محمود« به تربيت بچه‏ها خيلى اهميت مى‏داد. اغلب توى خانه كه بود، با آنها حرف مى‏زد. درس مى‏داد. از خريد تلويزيون طفره مى‏رفت. مى‏گفت: برنامه‏هاى غير اسلامى و غير اخلاقى‏اش روى ذهن بچه‏ها اثر مى‏گذارد. براى آنها كتاب‏هاى مناسبى خريد و آن طور كه مى‏خواست، به آنها خط مى‏داد. هر شب اعلاميه و عكس‏هايى از امام را به خانه مى‏آورد. كتاب‏هاى مذهبى را كه با خود آورده بود، براى بچه‏ها مى‏خواند. خودش و بچه‏ها پاى سخنرانى »آيت‏الله يثربى« مى‏نشستند كه جوان‏ها را با افكار امام آشنا مى‏كرد. راهپيمايى و تظاهرات مردمى شروع شده بود. على‏رضا و محمدرضا همراه پدر مى‏رفتند و اعلاميه‏هاى امام خمينى را پخش مى‏كردند و قدسيه در خانه را باز مى‏گذاشت كه به محض حمله ساواك، مردم بتوانند پناه بياورند و پنهان شوند. پسرها اگر با پدر بودند، او آرامش بيشترى داشت، اما آن قدر دلشوره از دست دان آنها را داشت و آن قدر سفارش پشت سفارش، به آنها مى‏كرد كه اگر مى‏خواستند با دوستان خود به راهپيمايى بروند، پنهانى مى‏رفتند، طورى كه مادر نفهمد. آن روز عليرضا از تظاهرات كه برگشت، سر و لباسش خاكى و دست‏هايش خراشيده شده بود. قدسيه او را كه ديد، رنگ از رخش پريد. - چرا اين طورى شده‏اى پسر؟ بغض به گلويش نشست و عليرضا خنديد. - رفته بودم تظاهرات. ساواكى‏ها كه حمله كردند، مرم مى‏دويدند. افتادم زمين، زير دست و پاى مردم. »محمدرضا« آن قدر كوچك بود كه كسى به او شك نمى‏كرد. اعلاميه‏ها را تو پيراهنش جا مى‏داد و بين مردم پخش مى‏كرد. مأمورها گلوله‏اى به او شليك كرده بودند كه صورتش را خراشيده بود. محمود او را كه ديد پيشانى‏اش را بوسيد. - خطر از بيخ گوشت رد شد بابا جان. محمد مى‏خنديد و دست مى‏كشيد پشت كله‏اش. - واقعا كه هنوز زوزه‏اش تو گوشم مى‏پيچيد. انقلاب كه پيروز شد، مهديه به دنيا آمد. »عليرضا« عضو بسيج شد. نماز شب‏هايش ورد زبان همه بود و ترك نمى‏شد. سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه جنگ شروع شد و او عازم منطقه جنگى شد. »قدسيه« از روزهاى پراضطرابش كه مى‏گويد، نگاهش بارانى مى‏شود. - تيرماه سال 61 بود. از يك طرف گرما كلافه‏مان مى‏كرد و از يك طرف دورى از على‏رضا كه رفته بود و نه نامه مى‏فرستاد و نه تلفن مى‏زد. چند روز بعد خبر آوردند كه در عمليات رمضان زخمى شده و او را به بيمارستان انتقال داده‏اند. رفتيم ديدن او مرخص كه شد، به خانه آمد و بعد از بهبودى نسبى دوباره به جبهه رفت و دوباره از او بى‏خبر مانديم. قدسيه نگران بود. صبح تا غروب صورت عليرضا از پيش چشمانش رد مى‏شد. مى‏نشست و پا مى‏شد، عليرضا تصوير ذهنى‏اش بود. به محمود التماس مى‏كرد: تو را به خدا يك سر برو جبهه، پسرمان را پيدا كن و بگو نگرانش هستيم. محمود از نگاه مضطرب همسرش مى‏دانست كه از دورى پسر رنج مى‏كشد. سكوت مى‏كرد و او را هم به آرامش فرا مى‏خواند. - توكل كن به خدا. نگران نباش زن... و قدسيه با هر زنگ تلفن، از جا كنده مى‏شد: »عليرضاست.« مى‏گفت و گوشى را برمى‏داشت، يأس بر نگاهش مى‏نشست. يازدهم آبان ماه 1361 بود كه از بنياد شهيد تماس گرفتند. مردى از آن سوى خط، آقاى »سهايى« را مى‏خواست و قدسيه گوشى را به طرف محمود گرفت. - بفرماييد. ايستاده بود كنار او و تو صورت مردش نگاه مى‏كرد كه رنگ به رنگ شدن او را و پلك بر هم گذاشتنش را ديد. گوشى از دست محمود رها شد. نشست روى زمين و قدسيه روبه‏روى او. شانه‏هايش را تكان داد. - چه شده؟ بگو؟ گونه‏هاى محمود خيس از اشك بود. - خوددار باش زن. خدا بزرگ است. صداى گريه قدسيه زير سقف خانه پيچيد. به ياد محمد رضا افتاد كه اين روزها كمتر آفتابى مى‏شد. يا در پايگاه بسيج بود و يا در مدرسه. بعد از تشييع پيكر »عليرضا« گفت كه بايد برود جبهه. قدسيه راضى نبود و او به ناچار دست به دامان پدر شد. رضايت او را گرفت. ساك سفرش را دور از چشم مادر آماده كرد و به دوستانش سپرد. - مى‏آيم ازت مى‏گيرم. نمى‏خواهم مامانم اين را ببيند. قدسيه دانست كه محمد رضا قصد دارد كه به جبهه مى‏رود. هيچ نگفت. مى‏خواست به دل بچه‏هايش باشد. »محمدرضا« ديپلمش را سال 65 گرفت. دوره غواصى را گذراند. عمليات كربلاى 4، از ناحيه گردن زخمى شد. هلى‏كوپترهاى عراقى كه از بالابر منطقه احاطه داشتند، با شليك گلوله و راكت، سعى داشتند نيروهاى ايرانى را وادار به عقب‏نشينى كنند. »محمد رضا« مورد هدف قرار گرفت. مجروح و تن خسته، روى دوش همرزمان او را به خاك ايران رساندند كه دوباره مورد هدف خمپاره قرار گرفت و در خرمشهر به شهادت رسيد. روز تشييع پيكرش، محمود وصيتنامه او را به صداى بلند مى‏خواند: »من به خاطر انتقام خون برادرم به جبهه نمى‏روم، بلكه براى رضاى پروردگارم اين راه را پيموده‏ام. شهادت برادرم باعث حركتم در اين راه شد و نماز شب‏هاى او باعث نزديكى من به خداوند شد و با ايمانش به من درس از خودگذشتگى آموخت.«


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.