سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

شهربانو حاج صادقیان

شهربانو حاج صادقیان
حاجيه خانم شهربانو حاج صادقيان، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »سيد حسين«، »سيد محمود« و »سيد حسن« نوريان( شصت و چهار ساله است و اهل نجف‏آباد. پدرش »زين‏العابدين« وضع مالى خوبى دارد. صاحب گرمابه و بنگاه معاملات املاك، هنوز بنگاه را دارد. او در حوزه علميه قم هم تحصيل كرده است. - پدرم تعريف مى‏كرد كه وقتى روس‏ها به ايران حمله كردند، برادرم به قم آمد و مرا برگرداند. مى‏دانست اولين نقطه حمله بيگانه‏ها، روحانيون هستند. مرا آورد نتوانستم تحصيلم را ادامه بدهم. گاو گوسفند خريدم و شروع كردم به دامدارى. مادرش »رقيه« كه زن باسوادى بود. او در دامدارى و ريسندگى به امور كشاورزى به مردش كمك مى‏كرد. »زين‏العابدين« از نه سالگى فرزندانش را با امور دينى آشنا كرد. او مردى مقيد بود و الگوى خوبى براى تربيت فرزندان. شهربانو از سنين نوجوانى خانه‏دارى را از مادر آموخت. شهربانو كه فرزند اول حاج زين‏العابدين بود را براى چوپانى گوسفندان فرستاد. دخترك زير درختى نشست به تماشاى گوسفندان در حال چرا. نرم نرمك پلك‏هايش به سنگينى رو هم افتاد: »پس چرا خوابيده‏اى؟« با صداى پدر از جا جست. وحشت‏زده اطراف را پاييد و بر پلك‏هاى خواب‏آلودش دست كشيد. پدر در كنارش ماند و غروب با گوسفندان به خانه برگشتند. - مى‏رفتم خانه اوستا »فاطمه خانم« كه قرآن خواندن ياد بگيرم. مادرم به او دستمزد مى‏داد. آن جا با دخترى دوست شدم كه كلاس خياطى مى‏رفت و از لباس دوختن و برش و دوخت و... تعريف مى‏كرد. با او به خانه‏ى همسايه‏مان كه خياطى بلد بود، مى‏رفتيم. استاد مى‏گفت: نگاه كنيد چه كار مى‏كنم. زود ياد مى‏گيريد. شهربانو همه وجودش نگاه مى‏شد تا بياموزد. بعدها استاد پارچه‏ها را برش مى‏زد و او مى‏دوخت. پدر چرخ خياطى خريده بود تا شهربانو بيشتر بدوزد و زودتر ياد بگيرد. او با يادآورى آن روز مى‏خندد: »خيلى مبهم بود. آن وقت‏ها كسى پول و بضاعت مالى نداشت. وقتى كسى براى زن يا دخترش چرخ خياطى مى‏خريد، حكم اتومبيل امروز را داشت. »شهربانو« سيزده ساله بود كه پسرخاله حاج زين‏العابدين به خانه‏شان آمد. او را براى »سيد محمد نوريان« پسر يكى از خان‏هاى نجف‏آباد خواستگارى كرد. سيد محمد سه سال بزرگتر از او بود، با دامدارى و كشاورزى اموراتش را مى‏گذراند، كارگران فراوانى براى پدرش كار مى‏كردند. صد متر خانه و يك باغ پانصد مترى مهريه همسر جوانش شد و با جشن مفصلى زندگى مشتركشان را شروع كردند. خان يك پسر و دو دختر هم داشت، پسرهايش در منزل شخصى او زندگى مى‏كردند. تابستان كه مى‏شد، براى چيدن ميوه‏ها كارگران به باغ مى‏آمدند و پوست گرفتن گردوها و بادام‏ها را به عهده اهل خانواده مى‏گذاشتند. بادام‏ها را انبار مى‏كردند و هر زمستان مى‏فروختند. »شهربانو« پابه‏پاى سيد محمد و پدر همسرش كار مى‏كرد. در مزرعه و يا در زمين‏هاى كشاورزى و توى باغ. نان مى‏پخت و ماست و پنير درست مى‏كرد. بعضى سال‏ها هم سرما به محصولات مى‏زد و ريشه و ميوه همه را مى‏شكاند و زحمات يك ساله همه را بر باد مى‏داد. - تو خانه همه چيز داشتيم. خريد نمى‏كرديم. تو حياط خانه پدرشوهرم چاه آب بود. از آن آب مى‏كشيديم و لباس مى‏شستيم. تابستان‏ها لباس‏ها را جمع مى‏كرديم و مى‏برديم لب قنات. آب قنات گرم بود و راحت شست و شو مى‏كرديم و برمى‏گشتيم. »سيد محمد« بعدها خانه‏اى نزديك قنات خريد. يك نهر آب نزديكى خانه بود و يكى توى حياط. »شهربانو« راحت‏تر شده بود. - از چاه آب كشيدن خيلى سخت است. خدا را شكر كه راحت شدم. شانزده ساله بود طيبه به دنيا آمد، طيبه سه ساله بود كه به علت بيمارى از دنيا رفت. »شهربانو« نشسته بود پاى چرخ خياطى و براى كودك در راهش لباس مى‏دوخت. مادر همسرش او را براى عروسى پسر عموى خان دعوت كرد. گفته بود: نمى‏آيم. آن جا زن‏ها بى‏حجابند و مردها مى‏آيند و مى‏روند. مادر همسرش دوباره اصرار كرد و شهربانو لباس پوشيد. چادر سر كرد و با خواهر همسرش به مجلس رفت. خاله عروس با ديدن آنها با صداى بلند گفت: »اينها را بيرون كنيد. عروسى‏مان را خراب مى‏كنند. با اين چادر آمده‏اند كه تو مجلس ما آبروريزى كنند. شهربانو به خواهر همسرش نگاه كرد. - برگرديم. مادر داماد و بقيه مقابل او ايستادند. - اگر برويد، ناراحت مى‏شويم. نگذاشتند و شهربانو ماند، اما لب به هيچ چيز نزد، نه ميوه، نه شيرينى و نه غذا. مى‏دانست غذاى اين مجلس حرام است. نمى‏خواست فرزندى كه در راه دارد، از غذاى مجلس كه در آن فعل حرام صورت مى‏گيرد تغذيه كند. چند روز بعد »سيد حسين« به دنيا آمد پس از او سيد محمود در سال 43 به دنيا آمد و يك سال پس از او خدا به آنها پنج فرزند ديگر هم‏عنايت كرده دو پسر و سه دختر ديگر. فرزندان از پدر تدين و پايبندى به احكام را مى‏آموختند و از مادر، حفظ حجاب و تلاش و تكاپو براى ساختن زندگى بهتر را. سيد حسين به خاطر كار در كارخانه موزائيك‏سازى، زود ترك تحصيل كرد و محمود هم تا سال اول دبيرستان شبانه درس مى‏خواند و روزها همانند حسين به كارخانه مى‏رفت. با شروع آغاز جنگ تحميلى هر دو آماده اعزام منطقه شدند. محمود نيت كرده بود با پسردايى‏اش »عبدالعلى« كه موتور داشت به مشهد برود. راهى شدند. شانزده روز رفت و آمدشان طول كشيده بود. از راه كه رسيد، ناى حرف زدن نداشت. سرماى آخرين روزهاى پاييز، تو جانشان رخنه كرده بود. صورت‏ها كبود و پلك چشم‏ها از سوز سرما سرخ. محمود تعريف مى‏كرد كه فقط دو روز تو حرم امام رضا )ع( بوديم. بقيه‏اش را تو راه، بكوب مى‏آمديم. سوغاتى‏ها را باز كرد. سوهان‏ها تو جعبه خرد و ريز شده و نگين انگشترى‏هايى كه براى خواهرانش آورده بود، افتاده. »عبدالعلى« خنديد: »اين‏ها كه چيزى نيست. موتور مرا بگو كه درب و داغون شده!« چند روزى استراحت كرد تا خستگى از جانش رخت بربست، پس از آن عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته: »بيش از همه چيز از پدر و مادر مى‏خواهم كه مرا ببخشند. از تمام كسانى كه از ما ناراصى هستند، مى‏خواهم كه مرا ببخشند. من پنج هزار تومان از حسن نعمتى و چهار هزار تومان از پير مراديان مى‏خواهم. آن را بگيريد و هزار و پانصد تومان از آن را براى بيچارگان انفاق كنيد. دو هزار تومان آن را در مسجد خرج كنيد. بقيه را به مادرم بدهيد. باز هم از مادرم مى‏خواهم كه مرا ببخشد.« او دهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيت‏المقدس و در جاده خرمشهر به شهادت رسيد. سيد حسين هم همچنان در منطقه بود. »سيد حسن« كه شانزده سال بيشتر نداشت و كارگر بنايى بود، به جبهه اعزام شد. مادر رضايت نداشت، اما هيچ نمى‏گفت نمى‏خواست در تصميم‏گيرى فرزندانش مداخله كند. سيد حسن رفته بود، بيست و سه روز مانده به بهار 63 در عمليات خيبر و در )جزيره مجنون( شهادت رسيد. پيكرش مفقود شد و سيزده سال بعد در سال 75 او را تشييع كردند. سيد حسين سال‏ها در جبهه بود او هم در هجدهم بهمن ماه سال 62 در عمليات والفجر يك )فكه( مفقودالاثر شد. پيكرش هنوز پيدا نشده، اما در دانشگاه نجف‏آباد قبر شهيد گمنامى هست كه در فكه به شهادت رسيده و شهربانو اعتقاد دارد، سيد حسين در همان قبر است. دانشجويى در خواب ديده كه شهيدى بالاى مزار ايستاده و مى‏گويد: اين قبر من است و من »سيد نوريان« هستم.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.