سیمین ملازاده
حاجيه خانم سيمين ملازاده نوشآبادى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »حسن« و »غلامحسين« كاشفى(
از حياطى بزرگ كه مىگذرى، به پلههايى مىرسى كه بايد از آن بالا بروى و بتوانى با او ملاقات كنى. مادرى مهربان كه با عصاى چوبى به استقبالت مىآيد و خوش آمد مىگويد با لبخندش هر آن چه از تلخى و دشوارى است را از ياد مىبرى. روحيهاى آرام دارد. صميمى و كمحرف است و از آرتروز پا مىنالد. هفتاد و چهار ساله و اهل نوشآباد است. پدرش »محمد« در زمين خود، زراعت گندم و جو داشت. و مادرش »فاطمه« سر آخرين زايمان مرحوم شد. سيمين مىگويد: »ما چهار دختر بوديم. من دومين دختر خانواده بودم. پنج سال بيشتر نداشتم، ولى يادم هست كه پدر و مادرم زندگى آرام و خوبى داشتند به همديگر علاقهمند بودند، اما مادر سر زايمان چهارمش از دنيا رفت پدرم كه نمىتوانست تنهايى از ما نگهدارى كند، دوباره ازدواج كرد. زن دومش سه دختر و پنج پسر برايش به دنيا آورد. زن پدرم به ما رسيدگى مىكرد. زن مهربانى بود و در حق ما مادرى كرد.
»سيمين« به مدرسه نرفت، اما سواد قرآنى دارد. پانزده ساله بود كه خانواده »كاشفى« به خواستگارىاش آمدند، براى پسرشان »محمد على« كه بيست و پنج ساله بود. هفت خواهر و برادر او از دنيا رفته بودند و فقط دو پسر باقى مانده، عزيز خانواده. سيمين به عقد محمد على درآمد با مهريه سيصد تومان. يك سال در عقد او بود و پس از آن، طى مراسم سادهاى به منزل همسرش رفت.
- خانهمان در شيخآباد پايين ده بود. پنج اتاق داشت كه در هر يك، خانوادهاى زندگى مىكردند. شوهرم خوشاخلاق و مهربان بود. ما يك اتاق و يك انبارى داشتيم. زندگيمان بد نبود. قالىبافى را از همسايهمان ياد گرفتم. رنگ و خامه مىخريدم و قالى مىبافتم. وضعيت خوبى داشتيم. شوهرم كشاورزى مىكرد و من قالى مىبافتم.
دو سالى پس از ازدواج صاحب دخترى به نام »طاهره« شديم. بعد، سه پسر به دنيا آمدند كه هر سه مدتى بعد از دنيا رفتند. ولى غلامحسين، مهين، حسن، طيبه و زهرا برايمان ماندند.
غلامحسين از كلاس چهارم ابتدايى با پدر به كشاورزى مىرفت. پس از مدتى در كارخانه صنايع راوند مشغول به كار شد. قالى مىبافت.
اهل روضه و مسجد بود. در مناسبتهاى مذهبى براى برگزارى مراسم پيشقدم بود. گاهى بخشى از درآمدش را برمىداشت. و اهل خير بود.
سيمين پول را كه مىشمرد، نگاه او كرد و گفت:
- حقوق اين ماه را كمتر دادهاند!
هيچ نمىگفت، اما سيمين به تجربه فهميده بود كه پولش را جايى خرج مىكند. آن روز يكى از همسايهها خبر آورد كه حسين را ديدهاند كه براى خانوادههاى فقير محله پنهانى پول و مواد غذايى مىبرد. از او پرسيده و غلامحسين زبان به كام گرفته و سكوت كرده بود.
محمد على به غلامحسين علاقه خاصى داشت. نقل غيرت و
تلاش او همه جا ورد زبانش بود.
غلامحسين ازدواج كرده بود و صاحب دو پسر و يك دختر شده بود. با اين حال از خانواده پدرى و رسيدگى به خانواده و كمك به پدر در زمين كشاورزى، غافل نمىشد. با شروع جنگ غلامحسين عازم ميادين جبهه و جهاد شد و به طور مرتب در جبهه حضور داشت.
حسن ديد پدر همه روز را كار مىكند، تا چرخ زندگى را بچرخاند. تا كلاس دوم راهنمايى درس مىخواند و ناچار در كارخانه نساجى شماره 3 كاشان مشغول به كار شد. درآمد ماهانه او كمك خرج خانواده بود. نماز سر وقت و روزههاى واجب و مستحب را از ياد نمىبرد. خوشخنده بود و از هر درى تعريف مىكرد. هر جا كه بود، با حضورش غم پر مىكشيد.
وقتى غلامحسين عازم جبهه شد، حسن نيز در پى او ثبتنام كرد.
در يك منطقه مىجنگيدند و در عملياتهاى مختلف در كنار يكديگر بودند، از سال 60 تا 63. حسن دوره سربازى را هم در همين سالها گذراند، اما دلش راضى نمىشد كه برگردد. به اصرار مادر ازدواج كرد، اما شرطى براى همسرش گذاشت كه تا جنگ هست، من در جبهه خواهم بود. از اين كه همسرش به رزمنده بودن او افتخار مىكند، خوشحال بود.
- آن روز مرد همسايه آمد جلو در و به محمد على گفت كه حسن را در بيمارستان گرگان ديده است. »محمد على« باور نمىكرد به سيمين خبر داد. و او غلامحسين را خبر كرد.
راهى گرگان شدند. در بيمارستان او را ديدند، لاغر شده و چشمهايش گود افتاده بود او را كه رو تخت خوابيده بود، بوسيد.
- چه بلايى به سرت آمده عزيز مادر؟
ابرو بالا انداخت، خنديد و احوالپرسى كرد. صورتش از درد جمع مىشد، معلوم بود كه درد مىكشد، به كمك غلامحسين نشست.
- تعريف كرد كه در عمليات بيتالمقدس چهار پايش روى مين رفته و يك انگشتش از وسط نصف شده است قلب سيمين از شنيدن اين جمله خليد. پتو را كنار زد پاى پسر باندپيچى شده بود تا غروب كنار او بودند و به نوشآباد برگشتند، محمدعلى همان شب راه افتاد و به گرگان برگشت و آن قدر در گرگان ماند تا حال حسن بهتر شد و او را با خود به نوشآباد آورد.
- هر روز براى عوض كردن پانسمان پايش، او را به بيمارستان مىبرديم. هنوز زخم پايش خوب نشده بود كه اصرار مىكرد براى رفتن به جبهه. گفتم حالا زود است بمان بهتر كه شدى، مىروى، مىگفت، چشم اما آرام و قرار نداشت.
حسن فرمانده دسته بود و نمىتوانست زياد بماند، گفت:
نيروهايم منتظرم هستند. خودتان فكر كنيد فرمانده نباشد، چه وضعى پيش مىآيد! او رفت و پس از او غلامحسين هم عازم شد.
بار آخر كه غلامحسين مىخواست برود، مادر نگران به او گفت:
- به خاطر بچههايت بمان.
دست رو شانه مادر گذاشت و پيشانىاش را بوسيد.
- بار آخر است. ديگر نمىروم.
دل مادر آرام گرفت. او رفت و سه روز بعد در تاريخ بيست و دوم اسفند ماه سال 63 در عمليات بدر )جزيره مجنون( مفقودالاثر شد. محمد على باور نمىكرد كه پسرش براى هميشه پر كشيده باشد. نمىپذيرفت. او همدم و همراه پدر بود. هم در كشاورزى و هم در خانه.
»حسن« پس از شهادت برادرش كمتر به شهر مىآمد و بيشتر در منطقه بود، چند روزى به مرخصى آمده بود. پسر يك سال و نيمهاش همسر و خانواده را ديد دوباره به جبهه برگشت.
در عمليات كربلاى 5، بر اثر اصابت تركش خمپاره در تاريخ هفتم اسفند ماه سال 65 در محور شلمچه بصره به شهادت رسيد.
پيكر پاكش يك هفته بعد با حضور اقوام و آشنايان در گلزار شهداى نوشآباد )امامزاده محمد( به خاك سپرده شد.
در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم! مىدانم وقتى خبر شهادت يا مفقود شدن فرزندتان به شما برسد، ناراحت مىشويد، ولى هيچ ناراحت نشويد. خداوند همه ما را امانت داده است او هر وقت بخواهد، بايد برگرديم ولى چه بهتر كه در راه او بميريم نه در بستر.
پدر و مادر اگر مىخواهيد گريه كنيد، گريه كنيد، ولى به ياد امام حسين )ع( كه غريبانه شهيد شده از خدا بخواهيد كه قربانى شما را قبول كند.
- همسر عزيزم! خدا را شكر مىكنم كه چنين همسرى به من داده است.
- مىدانم وقتى خبر شهادت من به گوش تو برسد. ناراحت مىشوى و طاقت ندارى، ولى هيچ ناراحت نباش اگر شهيد شدم. از فرزندم محمد خوب مواظبت كن تا ادامه دهنده راه شهدا باشد.«
او را پدر و مادر به خاك سپردند، اما همچنان از غلامحسين بىخبر بودند تا آن كه پس از ده سال پيكر پاك و مطهرش را آوردند. سيمين به عكس همسر مرحومش كه قاب ديوار است مىنگرد.
- شوهرم بعد از شهادت غلامحسين دچار مشكل شد. علاقه عجيبى به پسر ارشدش داشت. او سال 77 مبتلا به سرطان لوزالمعده شد پزشكان بيمارى او را تشخيص نمىدادند و بر اثر همين بيمارى دارفانى را وداع گفت.
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.