چهارشنبه، 31 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

یدالله چاووشی

یدالله چاووشی
حاج يدالله چاووشى، پدر معظم شهيدان؛ »نعمت‏الله« و »عزيزالله«( از توى حياط قديمى كه رد مى‏شوى، ايوانى جلو هر اتاق قرار دارد. ما را به اتاق پذيرايى بزرگى مى‏برند كه به سبك قديم كرسى در آن گذاشته‏اند. حاج آقا مشغول نماز است. سلام را كه مى‏گويد، بعد از خوش‏آمد گويى صميمانه، شروع مى‏كند به بيان خاطرات. او هفتاد و سه سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمده است. پدرش اسدالله و مادرش خديجه با كشاورزى، چوپانى و گله‏دارى امورات خود را مى‏گذراندند. گاهى هم خديجه كرباس مى‏بافت. »يدالله« از همان كودكى به چوپانى پرداخت. او اولين فرزند »اسدالله« بود و بخشى از بار سنگين امرار معاش خانواده هشت نفره‏شان را تقبل مى‏كرد. بعدها اندك اندك صاحب گوسفندانى شد كه آنها را به »فريدون سفلى« مى‏برد. ماهى يك بار به خانه برمى‏گشت. هجده ساله كه شد، با صد تومانى كه جمع كرده بود، سربازى‏اش را خريد. عمو »نعمت‏الله« كه چوپانى آبرومند بود و يك دختر داشت، خيلى زود دار فانى را وداع گفت. پدر كه به برادرزاده‏اش »عزت« علاقه خاصى داشت، از يدالله خواست تا در آينده با دختر او ازدواج كند. »عزت« تنها فرزند عمو بود و سه سال بيشتر نداشت كه پدر را از دست داد. مادرش »خديجه« با قالى‏بافى زندگى خود و دخترش را اداره مى‏كرد. پدر چنان براى زن و فرزند برادر مرحومش دل مى‏سوزاند كه گاه وقتى صحبت از آنها به ميان مى‏آمد، اخم‏هايش تو هم مى‏رفت و اشك در چشم‏هايش جمع مى‏شد. - يدالله، اگر دختر عمويت را نگيرى، حلالت نمى‏كنم. عزت با مادرش در اتاقى، آن سوى حياط زندگى مى‏كردند. يدالله به روزهاى خواستگارى مى‏انديشد، به ايام خوب جوانى. - با مادرم از اين سوى حياط، رفتيم آن سوى حياط، براى خواستگارى. موافقت زن عمو را بى‏هيچ حرف و حديثى گرفتيم. عزت چهارده ساله بود و من بيست و دو ساله. نيم دانگ از خانه قديمى و نيم ربع مزرعه در على‏آباد را هم به عنوان مهريه پشت قباله حاج‏خانم انداختيم. جشن مختصرى گرفتيم و دختر عمو را به اين سوى حياط آورديم! »يدالله« عروسش را كه به خانه آورد، با او نشست به گفت و گو. با آن كه دختر عمويش بود و با آن كه در يك خانه زندگى مى‏كردند، هرگز كنارش ننشسته بود. گفت: »من همه تلاشم را مى‏كنم كه تو زندگى خوبى داشته باشى.« »عزت« از شرم سر فروافكند و نگاه از نگاه همسرش برگرفت. - من توقع زيادى ندارم. گفت كه مى‏داند ولى آرزو دارد بهترين‏ها را براى او و فرزندانشان در آينده بسازد. اما فقط يك توقع دارد. - اين كه مال حرام وارد زندگيمان نشود. تو هم بايد مواظب باشى. در آينده اگر قرار باشد پول يا وسيله حرام وارد زندگى ما بشود، نمى‏توانيم بچه‏هاى خوبى تحويل جامعه بدهيم. عزت سر تكان داد و يدالله قامت بست براى نماز شكر. دو سال بعد اولين فرزندشان به دنيا آمد و »يدالله« به خواسته پدر و همسرش و به ياد عموى مرحومش او را »نعمت‏الله« ناميد. نوزاد همچون جان شيرين براى عزت عزيز بود و ياد پدر را در ذهنش زنده مى‏كرد. پس از او زهرا به دنيا آمد و پس از او »عزيزالله« بود كه چراغ خانه شد و عصمت كه آخرين فرزند خانواده بود نيز. »يدالله« اغلب ماههاى سال را در ييلاق قشلاق بود. آن روز الاغ او گم شد. هر چه گشت، اثرى از آن نبود. هوا گرگ و ميش شده بود كه دورتر از گله، سياهى تنه حيوانى را ديد. گامى به پيش نهاد. جلوتر كه رفت، تنه گرگ را شناخت و نگاه براق و خيره‏اش، تن »يدالله« را لرزاند. شروع كرد به فرياد زدن. آن سوتر سگ گله، عقب گوسفندان، به طرف آبادى مى‏رفت. با صداى فرياد او دويد طرف تپه. گرگ كه آرام آرام به طرف يدالله مى‏آمد، با ديدن سگ درشت گله، پا به فرار گذاشت. گرگ هراسناك به طرف گله ديگرى رفت و وحشيانه به جان بزها افتاد. يكى را دريد و گيج و حيران گريخت. بز گله، فداى »يدالله« شده بود. او با همه دشوارى‏ها مى‏جنگيد و اخم به ابرو نمى‏آورد. ماهى يكى بار به خانه برمى‏گشت و هر آن چه را به دست آورده بود، به عزت مى‏سپرد تا خرج فرزندانشان كند. نعمت‏الله از كودكى با پدربزرگش »اسدالله« به زراعت مى‏رفت. گاه هم با »يدالله« به ييلاق قشلاق مى‏رفت و در دامدارى به او كمك مى‏كرد. آن قدر مستقل بود كه پدر از وقتى كه كودكى بيش نبود، خانه و مادر بزرگ و مادر و خواهر و برادر را به او مى‏سپرد و به مناطق ديگر مى‏رفت. مى‏دانست در نبودش، با وجود »نعمت« هيچ خللى به زندگى وارد نخواهد شد. او بسيار خوش خلق و خنده‏رو بود. وقتى بود، غم از خانه پر مى‏كشيد. مى‏گفت و مى‏خنديد و همه را مى‏خنداند. بعدها در صافكارى اتومبيل حاج »اسدالله« مشغول به كار شد و در مدت كوتاهى، چم و خم كار را آموخت. يدالله در اين‏باره مى‏گويد: »تا سال 1360 در صافكارى كار مى‏كرد. يك سال دامدارى كرد. همزمان به شكل داوطلبانه به جبهه رفت. به خاطر مهارتى كه در تعمير و صافكارى ماشين به دست آورده بود، او را در واحد موتورى لشكر نجف اشرف به كار گرفتند. البته طورى بود كه هر كارى از دستش برمى‏آمد، انجام مى‏داد. موقع انتقال نيرو مهمات به خط يا وقتى مى‏خواستند اسرا، مجروحان و شهدا را به عقب برگردانند، براى كمك مى‏رفت.« بار آخر كه آمده بود، از ازدواج و تشكيل خانواده حرف مى‏زد. - اين بار كه برگشتم، برويم خواستگارى. پدر مى‏خنديد. حيرتش از اين بود كه تا كنون پسرش اين گونه نبود و به يك‏باره از ازدواج مى‏گويد. خنديد. - حتما. او به جبهه رفت و پدر و مادر چشم‏انتظار بازگشت او بودند. »نعمت‏الله« از جان و دل مى‏كوشيد و هر آن چه در توان داشت، خالصانه به كار مى‏برد تا وجودش در جبهه مفيد باشد. اما باز هم تمايل داشت جزو نيروى پياده در خط مقدم باشد. هر بار به فرمانده گفته بود و »احمد كاظمى« نمى‏پذيرفت. - وجود شما در واحد موتورى براى ما غنيمت است. نيروهاى رزمنده هستند. شما بفرماييد. اخم‏هايش تو هم مى‏رفت. از اين كه نمى‏توانست اسلحه به دست بگيرد و بجنگد، حس خوبى نداشت. نزد پسر عموى پدر رفت كه فرمانده گردان بود. - اجازه نمى‏دهند بروم جلو. الان مى‏دانم كه اگر تو خط باشم، مفيدتر خواهد بود. پسر عمو دست رو شانه‏اش زد. - بيا با گردان ما برويم. پيش از آن »نعمت‏الله« با خودرو افتاده بود ته دره. خودرو مچاله شده بود، اما او بى‏هيچ آسيبى از آن جا نجات پيدا كرده بود. گفت: »ديدى كه تا خدا نخواهد، برگ از درخت نمى‏افتد.« پسرعمو خنديد. - بله. توكل به خدا. يدالله، پسرش را توى تابوت مى‏ديد. سر و رويش خون‏آلود بود. از بالا او را نگاه مى‏كرد و وحشت، درونش را مى‏خليد. از خواب كه بيدار شد، ساعت دوازده شب بود. دلشوره‏اى عميق به جانش افتاد. روزها بود كه از پسر خبر نداشت. فكر كرد برود منطقه و از او سراغ بگيرد. پلك بر هم گذاشت و سعى كرد بخوابد. پلك‏هايش كه سنگين شد، صورت غرق در خون »نعمت« قاب ذهنش شد. او را توى تابوت گذاشته بودند و گويى در خوابى عميق به سر مى‏برد. بيدار شد و تا سحر خواب به چشمانش نيامد. وضو گرفت و ايستاد به نماز. »نعمت« با نيروهاى گردان عملياتى جلو مى‏رفت. انفجارهاى پى‏درپى بود كه نيروها را درو مى‏كرد و يكى پس از ديگرى به شهادت مى‏رساند. انفجار پايانى كه رخ داد، تركش آن، دست پسر عمو را با خود برد و نعمت پر كشيد. او در عمليات والفجر 2 تيرماه سال 1362 در پيرانشهر به شهادت رسيد. »يدالله« آمد خانه. عزت در خانه نبود. گفتند كه رفته خانه مادربزرگ. رفته بود خانه مادر يدالله. شوهر خواهرش آمد و خبر داد كه پسر عمو قطع عضو شده و در بيمارستان بسترى است. خوابى كه يدالله ديده بود، پيش چشمش جان گرفت. - نعمت‏الله چطور است؟ پسر عمو كه نگاهش از بغض بسيارى كه فروخورده بود، سرخ و تبدار مى‏نمود، سر فروافكند. - شهيد شده. يدالله هيچ نگفت. بعد از تشييع پيكر نعمت، عزيزالله عزم رفتن كرد. مادر گفته بود: »تو حالا كلاس اول نظرى هستى. بمان درست را بخوان.« - مى‏خواهم اسلحه بر زمين افتاده برادرم را بر دوش بگيرم. خواهرانش گفتند: »نرو. پدر و مادر به تو احتياج دارند. بايد عصاى پيريشان باشى. اگر شهيد شوى، ديگر برادرى نداريم.« دست و دلش لرزيد. قدرى انديشيد، اما ساكش را برداشت. - پدر و مادرم، خدا را دارند. جبهه رفتن من هم به فرمان خداست. مى‏دانست يدالله و عزت راضى نيستند، بى‏خداحافظى رفت. شب تماس گرفت و خبر داد كه در منطقه است. دوستش هم آمد و خبر داد كه عزيز رفته جبهه. - به من گفت به شما خبر بدهم. او ماهها در منطقه ماند و عاقبت با شركت در عمليات حماسه‏آفرين كربلاى 5 در پنجم بهمن ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. يدالله حتى پس از شهادت بچه‏ها بارها عازم جبهه شد. - آتش از هر سو مى‏باريد. حتى موشك هم نزديكمان خورد، اما مجروح نشدم. به ياد هر دو پسرم اشك مى‏ريختم و از خدا مى‏خواستم كه فرزندان ملت را حفظ كند تا بمانند و بجنگند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.