روزه کنار تنور
آتش زبانه میکشد و گودی درون تنور را روشن و قرمز میکند. سنگها آتشین شدهاند. هرم گرما میخورد به صورتش و دانههای درشت عرق مانند دانههای الماس میدرخشد و از روی پیشانیاش به پایین میلغزد. صورتش از دانههای درشت، خیس شده است. چانه خمیر را روی صفحه چوبی پارو پهن میکند. از ظرف کنار دستش، مشتی آب برمیدارد و بعد روی خمیر را دوباره پهن میکند. حالا خمیر نان شکل گرفته است.با پارو، خمیر را روی سنگهای خاکستری میگذارد و خمیر جان میگیرد و سنگک میشود. آتش که خمیر را پخت، نان هم آماده میشود. نان داغ برشته را برمیدارد و روی سطح پنجرهای جلوی صف طولانی مشتریها میگذارد. نانوای پشت دخل، زیر لب ذکری میگوید، پول را از مشتری میگیرد و در کاسه آهنی که کنار دستش است، میگذارد. دوباره ذکری میگوید و باز نان دیگری به دست مشتری میدهد. آن طرف نانوا با آتش و خمیر نان میپزد. اسمش محمد است، همه او را «اوس محمد» صدا میکنند. میانسال است. از ماه رمضان و سختی روزه گرفتن که میپرسیم نیمنگاهی میکند. بعد همان طور که با دست خمیرها را شکل میدهد، میگوید: «مسلمانیم دیگر.» دوباره از سختی روزه که میپرسیم، عرق روی پیشانیاش را پاک میکند و لبخند میزند و هیچ نمیگوید. لبهای اوس محمد خشک شده است. آرام با زبان لب تر میکند، نفس عمیق میکشد تا نان دیگری را درون تنور داغ قرار دهد. اگر گرمای 30 تا 35 درجهای برای روزهداران سخت است، اوس محمد و همکارانش در دمای 70 تا 80 درجهای کنار تنور داغ 16، 17 ساعت را روزه میگیرند.
رمضان در ذوب آهن
با اوضاع بد اقتصادی و در شرایطی که خط فقر به اندازه حدود چهار میلیون و 500 هزار تومان است، کارگران با حقوقی که دریافت میکنند، در فقر کامل بهسر میبرند. بسیاری از کارگران در شرایط سخت کار میکنند. میثم دهقانی، یکی از کارگران ذوبآهن اصفهان است و در بخش ریختهگری کار میکند. بخشی که دمای محیطش به اندازه 1550 درجه حرارت دارد. فاصله میثم تا مواد مذاب به اندازه نیم متر تا یک متر است. میثم از کار کردن در دمای بالا میگوید: «ما شیفتبندی هستیم. هشت ساعت در چهار شیفت کار میکنیم. شیفتهایمان روز، شب، عصر و شبکاری است. دو روز روزکار، دو روز شبکار و دو روز هم استراحت داریم. با این روند شیفت در مجموع هشت ساعت کار میکنیم.» با همه اینها اما میثم که یک دهه هفتادی است، حتی در روزهایی که شیفت است، روزه میگیرد. حرف از سختی کار که میشود، میثم از دمای بالای محیط کارش میگوید. از این که در روزهای دیگر سال که روزه نیست با آب خوردن زیاد، گرما را جبران میکند. در زمان روزه که میثم نمیتواند آب بخورد، اما تنها راه این است که بعد از نیم ساعت کار کردن، خودش را از مواد مذاب، دور و کمی استراحت کند. کارگر ذوبآهن از گرما میگوید و توضیح میدهد شش هفت سالی میشود که در این شرایط کار میکند. هرچند در روزهای گرم تابستانی، روزه گرفتن سخت است، اما میثم ترجیح میدهد که با همین شرایط و در محیط گرم و آتشین محل کارش روزه بگیرد. شرایط کار کردن در محیط داغ محل کار او، به گرما و آب خوردن خلاصه نمیشود. در این فضا، حتی نفس کشیدن هم سخت است. هرچند میثم میگوید دیگر به این شرایط عادت کرده و به خواست خودش روزه میگیرد. او توضیح میدهد: هر کسی، شغلی دارد، چون شغلم این است که نباید نماز و روزهام را کنار بگذارم. شرایط کار من هم این طور است.
جنگ با آتش با زبان روزه
سالهاست که همه از سختی کارشان و این که باید در فهرست شغلهای سخت قرار بگیرند، میگویند. هرچند حالا چند ماهی میشود که مسؤولانکمیتهای ترتیب دادهاند تا تشخیص سخت بودن کارشان را بررسی کنند. آتشنشانها اما در شرایطی که همه شهروندان میدانند تا چه حد کارشان سخت است، در روزهای گرم و طولانی ماه رمضان با زبان روزه به جنگ آتش میروند. در حیاط مرکز آتشنشانی، پرنده پر نمیزند. چند ماشین در محوطه حیاط پارک شده است. یک تور والیبال در حیاط نصب کردهاند. ساختمان با آجر قرمز تزئین شده است. برخلاف حیاط محوطه، داخل مقر آتشنشانی، شلوغ است. آتشنشانها گوشهای نشستهاند و با هم حرف میزنند. نادر سلامی یکی از آتشنشانهاست. از همه پر جنب و جوشتر است و با این که روزهدار است، اما پرانرژی است. به گفته سلامی، خدا خودش به روزهدار، توان روزه گرفتن و کار کردن را با هم میدهد. او توضیح میدهد: «شاید در شیفت کاریمان سرمان شلوغ باشد و حتی دو تا سه بار به مأموریت برویم.» از نظر نادر که تا به حال همه روزههایش را کامل گرفته است، خداوند توان روزهداری را به همه مؤمنانش میدهد. او داستان جالبی را تعریف میکند. داستانی که در زمان کودکی، مادرش برای او تعریف کرده است. او میگوید: «مادرم تعریف میکرد روز اول ماه رمضان، خداوند در دل همه روزهدارانش، یک دانه از گندم بهشتی میگذارد تا بتوانند روزه بگیرند.» حالا نادر به این داستان زمان کودکیاش باور دارد و میگوید خداوند حواسش به همه بندگان روزهدارش است. داستان نادر که تمام میشود، زنگ آژیر، خنده او و همکارانش را میشکند. همه بر چشم هم زدنی، سوار ماشین آتشنشانی میشوند و برای رفتن به مأموریت میشتابند. حالا ایستگاه آتشنشانی خلوت است. پرنده پر نمیزند.
گرسنه ماندن کاری ندارد!
بعد از عبور از زمینهای کشاورزی، نوک خاکی کورههای آجر پزی خودشان را نشان میدهند. کورهها انگار که سر چرخاندهاند تا ببینند چه کسی از جاده به کورهها میرسد تا به پیشواز بیایند. جاده و زمینهای کشاورزی که تمام میشود، رنگ خاکی تنها رنگ پیشرو میشود. باد میپیچد و گرد و خاک را بلند میکند. باد داغ است، درست مانند آفتابی که از هر کجای دیگر داغتر است. خورشید انگار در این کورهها داغتر از هر جای دیگری میتابد. از گوشه و کنار خیابانهای خاکی، از کنار خانههای کاهگلی، بچههای کوچک سرک میکشند. سکوت صدای غالب محوطه است. درست کنار اتاقکهای کوچکی که نامشان را خانه گذاشتهاند، راه باریکهای به گودال بزرگی میرسد، به جایی که ریشه کورهها از آنجا درمیآید، به گودی که کارگران کورههای آجرپزی، خشتهای آجر را چیدهاند تا آفتاب بتابد و آجرها را خشک کند. کوره نیمه تعطیل، پنج شش نفر کارگر بیشتر ندارد. همه جوان هستند، دستهایشان اما پیرتر از خودشان است. یکی دو کودک هم همراه جوانها کار میکنند. صورت همهشان آفتاب سوخته است. دندانهایشان یکی در میان کنار هم نشسته است. همهشان روزه نیستند. از بینشان فقط علی است که روزهدار است. در سکوت کوره با دستهای گلی، آجرها را مرتب کنار هم میگذارد. علی کم حرف میزند. چند بار باید از او بپرسیم که رضایت بدهد و صحبت کند. علی تازه 24 ساله شده است، هرچند بیشتر از سنش به نظر میرسد. از او میپرسیم در این گرما چطور روزه میگیری؟ لبخند محوی میزند و میگوید: «کاری ندارد که.» علی و دوستانش، فقط ده هزار تومان روزانه دستمزد میگیرند. ده هزار تومانی که خرج اجاره خانه و خوراک روزانهشان میشود. آنها فقط میتوانند در روز یک وعده غذایی بخورند. حالا از نظر او، مدت زمان زیادی گرسنه ماندن کاری ندارد. علی نماز هم میخواند. اینها را دوستانش میگویند. خودش آرام است و حرف نمیزند. دوستان پر شر و شورش اما به جای او جواب میدهند. صدای خنده و شوخی دوستان علی، حالا دیگر سکوت کوره را شکسته است و خورشید میتازد و با دستان آتشینش به صورت آفتابسوخته آنها سیلی میزند.
روزهام را با روغن موتور باز میکنم
دیوارها سیاه هستند. زمین هم سیاه و روغنی است. بوی تند روغن مانده به مشام میرسد. چند اگزوز و آچار به دیوار تیره آویزان است. یک ماشین پژو درون مغازه است. یک نفر درون چال درحال چکشکاری است. با آچارش، یکنواخت و مداوم، موسیقی گوشخراشی مینوازد. موسیقی قطع میشود. از آن پایین، بوی تند روغن به مشام میرسد، صدای خالی شدن روغن به گوش میرسد. چند دقیقه بعد، نوازنده این موسیقی، رحیم از درون چاله روغنی و سیاه بیرون میآید. صورتش هم سیاه است. آچار را روی میز کارش میاندازد و با دستان سیاه و براقش، آچار دیگری برمیدارد. لحظهای روبهروی پنکه بیرمق میایستد و دهان باز میکند تا خنک شود. عرق روی پیشانیاش را پاک میکند. رد سیاهی روی پیشانیاش نقش میبندد. رحیم هم روزه است. وقتی از سختی کار و روزه بودنش میپرسیم، لبخند میزند: «با همینهاست که روزه گرفتن ثواب پیدا میکند، وگرنه زیر کولر روزه گرفتن که کاری ندارد.» چشمان میشی و روشن رحیم وقتی از روزه گرفتن میگوید، برق میزند. عرق روی پیشانیاش را دوباره پاک و تعریف میکند بعضی مواقع، زمانی که در حال روغن موتور عوض کردن است، روغنی به درون دهانش میریزد. هرچند روزهای عادی، تعمیرکار داستان ما به روغن خوردن عادت دارد، اما در روزهایی که روزهدار است، بیشتر مراقب است. به خنده میگوید: «گاهی روزهام را با روغن موتور باز میکنم!»منبع:جام جم