به راستی جلال آلاحمد کیست؟
اکنون بیش از 50 سال که از مرگ او میگذرد. آیا بهراستی ما این نویسنده پرکار و پرشتاب را خوب میشناسیم و معرفی کردهایم یا خیر. آنچه در ابتدای امر در روزگار معاصر میتوان دید، پیدایش روزافزون مخالفان جلال است که شاید بتوان روشن کننده این چراغ را احمد شاملو دانست و رویگردانیهای او و سخنانش در ذم جلال و ستیزندگی او با جلال آلاحمد. و این خود به نظر حقیر نکتهای باریک است و دعوتی است از جانب من به پژوهش در این باب. چرا جلالِ پُر مرید دهه 40 که بیتردید میتوان او را پدرخوانده ادبیات این دهه و حتی دهه 50 دانست، ناگهان از دهه 70 به این سو، رفتهرفته مورد انتقادهای گاه بیمنطق قرار میگیرد و در اواخر دهه 80 با راهاندازی «جایزه ادبی جلال» اوج مییابد و تا به امروز که جوانانی را شاهد هستیم که بدون آنکه آثار جلال را بخوانند، به صرف آنکه خیابانی در تهران به نام اوست و جایزهای هم نیز، او را خائن میدانند و غربزدگی جلال را نخوانده و بررسی نکرده، تقبیح میکنند و به نظر میرسد که دو گروه در تقدیر و تقبیح جلال درحال حاضر کارشان کمی افراطی است.
گروه نخست مخالفان نوپایی که بارها و بارها با آنها برخورد داشتم و به صرف دلایلی که در بالا ذکر آن شد، نخوانده با او مخالف هستند و گروه دوم موافقانی که «غربزدگی» را نخوانده یک اثر انقلابی میدانند و «خسی در میقات» را شنیدهاند که سفرنامه حج است و جلال را یک روی آورده به مذهب مینامند. اما او دقیقا نه آن است و نه این. اگرچه ما نیز معتقدیم که جلال بسیار قابل نقد است. اما به اعتقاد من اگر او را از زمانهاش بیرون آوریم و وی را همروزگار خود بدانیم و با زیست و تجربههای دههای بعد از مرگش که ما آن را تجربه کردیم، نقد کنیم، شاید به بیراهه برویم.
بیشک جلال خلفترین فرزند زمانه خود بود، زمانهای که در داخل دچار چالشهای متعددی بود که از خاک تا افلاک را شامل میشد، زمانهای که مذهب دچار جهل و خرافه بود و نوگرایی و تجدد تنها هدفش غربی شدن، اما نه در صنعت که در ظاهر، چنانچه تمام چالشهای پیش رو صرف برداشتن چادر و گذاشتن کلاه پهلوی میشد، اما تفکر در این میان جایگاهی نداشت و متفکر همواره سرکوب و منکوب میشد.
از سوی دیگر، جهان بیرون نیز درگیر هزاران کشمکش و تناقض بود. جهانی که از یکسو دنیا و انسان منهای خدا را تجربه میکرد، بعد بر سر اهالی هیروشیما و ناکازاکی بمب اتم فروریخت و جنگ جهانی دوم را آغاز کرد. در همین گیرودار سارتر و کامو و دیگران از اصالت بشر و اگزیستانسیالیست سخن میگفتند و جهان مواجه میشود با هزاران نظریه و ایده و ایسم.
پس جلال، فرزند زمانه خود است، فرزند تقابل سنت و مدرنیته، فرزندی که از یکسو به نجف میرود با عبا و انگشتری روحانی میشود و از سوی دیگر با کت و کراوات به تهران میآید و مقامی بلندپایه در حزب توده میشود. مادرش زنی عامی است و چادر بر سر و مانده در پستوی خانه و پدرش روحانی و همسرش، سیمین دانشورِ نویسنده و منتقد و پُرشر و شور.
با این حساب بنده سخت برآنم آثار او بهترین نمونههای جامعهشناختی نثر دهههای 20 تا 40 است. آثاری که گاه فقط نام داستان را بر دوش خود حمل میکنند و در اصل عقاید و افکار یک روشنفکر نترس و تندمزاج و شتابان است که بر قلمش لبریز و جاری میشود.
آری بهراستی که او بهترین گزینه است، نامش جلالالدین و فامیلش سادات آلاحمد و شغل و مشغلهاش سیاست و حزب توده و معلمی و قلم. میبینیم که حتی در نامش و روشش نیز تناقض وجود دارد. پدرش روایت تولد او را پشت قرآن اینطور نوشته: «بسم الله الرّحمن الرّحیم تولّد نور چشمی آقا سیدحسین ملقب به جلالالدین حفظهالله تعالی در لیله پنجشنبه بیستویکم شهر شعبان المعظم 1342 تقریبا یک ساعت از شب گذشته مطابق با برج حمل. خداوند قدمش را مبارک نماید به حق محمد و آله الطاهرین» و خودش اینطور معرفی میکند که «نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302.»
میبینیم که در ذکر تاریخ تولد او هم با تعارض و تنش مواجهیم: ذکری که پدرش میکند و یادی که خودش. آثار جلال درواقع عینیت و بازتاب جامعه هم روزگار با او است. جامعهای که جلال با چشمان عقاب آسای خود ذره ذره آن را میبیند و به شکار سوژههایش مشغول میگردد. سوژههایی که برای او همگی تجسم دردهای جامعهای است که در آن نمو یافته و هوایش را استنشاق کرده است.
بنابراین به اعتقاد نگارنده این سطور جلال، قبل از آنکه داستاننویسی کند، آسیبشناسی میکند، فقر را میبیند و رنجهای حاصل از آن را، سپس عوامل پیدایی آن را واکاوی میکند و بورژوا را به باد انتقاد میگیرد. از سویی دیگر آسیبشناسی دین میکند و جهل مذهبی را به شدیدترین شکل خود به تصویر میکشد، اما خود به حج میرود و خسی در میقات را باز میآفریند تا یکی از قویترین اسلحههای مواجهه با غربزدگی را یعنی همان هویت مذهبی و دینی را به شکلی که خود میپندارد درست است، همراه با منطق و آگاهی نشان دهد.
بنابراین جلال کاوشگری است جنگجو و جنگجویی جستوجوگر. هرچیز و همه چیز را امتحان میکند، مارکسیست بودن و اگزیستانسیالیستی را، دینگریزی و دینپناهی را و... در این راستا اگر کوچکترین ایرادی را ببیند شمشیر قلمش را برمیکشد و به ستیزه با آن میایستد. همه اینها را آینهوار و صاف و صیقلی در داستانهایش باز میتابد.
تصویری که آلاحمد معمولا در میان داستانهایش از افراد و اقشار مختلف ارائه میدهد، عموما با دیدی اعتراضی همراه است و تصویرگر نیز خود به شکل دانای کل، ظاهر میشود. افراد در داستانهای او، معمولا خصایص یکسانی دارند و تنها در ظاهر متفاوتند و فقیر و غنیشان در هویت و ماهیت فرهنگیشان یکسان هستند و اعمال و کردارشان یکی.
در بیشتر داستانها کوچه و بازار یعنی بطن و متن جامعه. مکانی که بیشترین طبقات را شامل میشود و افراد و کردارشان بسامد رفتارها و تنشها و شخصیتهای کلی جامعه هستند. بنابراین در بیشتر داستانهای کوتاه او، افرادی را که ما مشاهده میکنیم یا ولگرد و بیکار هستند، یا امل و بیچاک و دهان یا پررو و حق به جانب یا دیوانه!
بنابراین میتوان جلال را نویسنده جامعه دانست و تصویرگر اجتماع عصر خود. شاید میخواسته ابتدا دردها را بشناساند، سپس دست به درمان بزند. از این رو است که اشخاص در داستانهایش معمولا چهره خوشی ندارند. به همین سبب در همه جا به دنبال ضعفها و زشتیها میگردد تا شاید آن را به رخ افراد همان طبقه نیز بکشد و از این راه دست به اصلاح بزند! او وقتی هم به سراغ قشر تحصیلکرده و فرهنگی میرود نیز منتقد است و ناامید از رفتارهای ایشان و از بیحاصلی و مهملی آنها کلافه. «بدتر از همه بیدستوپاییشان بود. مثلا به کله هیچ کدامشان نمیزد که دست به یکی کنند و کار مدرسه را یک هفته نه، یک روز، حتی یک ساعت لنگ کنند. آرام و مرتب درست مثل واگن شاهعبدالعظیم میآمدند و میرفتند. فقط بلد بودند روزی 10 دقیقه یا یک ربع دیرتر بیایند و همین.»
گویا در چشمانداز نگاه جلال، «آدمی در عالم خاکی جامعه او به دست نمیآید و او همچنان گذرها را میجوید تا دری بگشاید.» اما هربار نتیجهاش یکی است و یکسان. به هر روی نثر آلاحمد از تاثیرگذارترین نثرهای دوران معاصر میشود و ردپای سیطره او را در قلم بسیاری از جوانان آن روزگار و حتی دهه نخست انقلاب میتوان جستوجو کرد و با کمی دقت در این باره درمییابیم که او ادبیات فارسی را از حالت خمودگی و افسردگی بوفکوری خود در نخستین دهه قرن حاضر درمیآورد و شور و نقد و انتقاد بُران و گزندهای را جایگزین فضای سرد و افسرده ادبیات قبل از خود میکند. و این خود نیز یکی از مهمترین ویژگیهای آلاحمد و نثر اوست که امیدوارم در مجالی دیگر بتوانم بدان بپردازم. سیدحسن نورانی/فرهیختگان
اسطوره جلال آلاحمد
حبیبی متولد 1339 داستاننویس، منتقد ادبیات و خبرنگار است. از آثار اوست: رمان «گذر از فصلها»، مجموعهداستانی بهنام «پاییز آرزوها»، مجموعهداستان «کتاب کابوسهای روز»، داستان کوتاه «زیبا و دلتنگیهایش» و داستان کوتاه «پژواک در سوادکوه» و کتب «سینما و صهیونیسم»، «صهیونیسم در ادبیات جهان» و «سینمای بعد از انقلاب» (بودن یا نبودن) در ادامه یادداشت او درباره جلال آلاحمد را می خوانیم:
«جلال آلاحمد (۱۳۴۸-۱۳۰۲) این پرورشیافته در خاندانی روحانی، پرجوشوخروش که ایمان را از سنگلاخهای دوزخ به چنگ آورد و بهسختی در اندازههای اسطوره جاودانه و جلال آل قلم شد، آنچنان بر تارک تاریخ سیاسی و ادبیات این مرزوبوم در دوره تهاجم فرهنگی استعمار ایستاده است که هیچ سنگدل دشمنی را توان انکارش نیست. 46 سال زندگی در اوج هیجان، تکاپو، کنکاش و بهدست آوردن تجربههای مستقیم از نحلههای مختلف فکری غالب آن دوران (جنگ دوم جهانی)، قدرت یافتن حزب توده، ملی شدن صنعت نفت، ایجاد کانون نویسندگان، راه سوم خلیل ملکی و نهضت آزادی، سرانجام در دامان ایمان به اسلام، گرامی داشتن روحانیت، افشای «خدمتوخیانت» روشنفکران و «غربزدگی» آرام یافت.
از هر عنصری که میتوانست تنها یک گام علیه سلطنت بردارد (صمد بهرنگی، ساعدی و...) حمایت کرد و دستشان را گرفت. صلحوصفای درونی او مانند باران که بر گلوخار یکسان میبارد، شامل همه آنانی میشد که خود را مبارز علیه سلطنت و سلطه غرب میشمردند. جلال آلاحمد در داستاننویسی سبکهای جدیدی را ابداع و ارائه کرد که همدورهایها و پیش از خود او در آن زمینهها اثری ارائه نکرده بودند نگاهی اجمالی بر فهرست آثار داستانیاش و استمرار چاپهای کتابهایش تاکنون گواهی در این مورد است: ۱- دیدوبازدید(۱۳۲۴) 2- از رنجی که میبریم(۱۳۲۶) 3- سهتار(۱۳۲۷) 4- زن زیادی(۱۳۳۱) 5- سرگذشت کندوها(۱۳۳۷) 6- مدیر مدرسه(۱۳۳۷) 7- نون ولقلم(۱۳۴۰) 8- نفرین زمین(۱۳۴۶) 9- پنج داستان(۱۳۵۰) 10- سنگی بر گوری(۱۳۵۰). آنچه کمتر مورد توجه جامعه داستاننویس و خوانندگان ادبیات داستانی قرار گرفته (زندگینامه خود نوشت) در ادبیات داستانی است که امروزه یکی از شاخصههای ادبیات داستانی جهان به شمار میرود، اثر جلال در این زمینه (سنگی بر گوری) را مرور میکنیم. همچنین، از آن جایی که سفرنامهنویسی در سالهای بعد از انقلاب بسیار پررنگ و تعداد شده است، و خود یکی از خاستگاههای ادبیات محسوب میشود (خسی در میقات) را مرور میکنیم، تا یادی از آن روانشاد کرده باشیم.
سفرنامه نویسی/ شرح حال در «خسی در میقات»
از مهمترین ویژگی این نوع شرح حال میتوان به محدودیت خاص آن از شروع تا پایان اشاره کرد. بسیاری درطول قرون و اعصار در ایران و جهان سفرنامه نوشتهاند و از اقبال خوبی هم برخوردار شدهاند. سفرنامه حج «خسی در میقات» از جلال آلاحمد را مرور میکنیم که هم معاصر است و هم نویسنده آن، نویسندهای حرفهای بوده است. سفرنامه چنانچه در فهرست کتاب هم آمده است از جمعه 21 فروردین 1919 آغاز میشود و در روز یکشنبه 19 اردیبهشت 1919 پایان مییابد. نحوه انجام مناسک حج بهطور کلی، مناسک حج آن سال (1919) عملکرد کشور میزبان، زیارتگاهها، اقامتگاه، گروههای حجاج کشورهای مختلف، میزبانی بسیار بد عربستان و سوابق آن چارچوب کلی کتاب را تشکیل میدهند.
جمله اول چنین آمده است: «جده، پنجونیم صبح -راه افتادیم. از مهرآباد و هشتونیم اینجا بودیم...» یا مینویسد: «...همان روز شنبه، مکه: این سعی میان «صفا» و «مروه» عجب کلافه میکند آدم را. یکسر برت میگرداند به هزاروچهارصدسال پیش، به 10 هزار سال پیش با «هروله»اش «که لیلی کردن نیست، بلکه تنها تندراه رفتن است» و با زمزمه بلند و بیاختیارش و با زیردست و پا رفتن ایش و بی«خود»ی مردم و نعلینهای رها شده که اگر یک لحظه دنبالش بگردی، زیر دست و پا له میشوی و با چشمهای دودوزنان جماعت که دستهدسته بههم زنجیر شدهاند و درحالتی نهچندان دور از مجذوبی، میدوند و چرخهای که پیرها را میبرد و به کجاوههایی که دونفر از پس و پیش به دوش گرفتهاند و با این گم شدن عظیم فرد در جمع، یعنی آخرین هدف این اجتماع! و این سفر...! شاید 10 هزار نفر، شاید 20 هزارنفر در یک آن یک عمل را میکردند و مگر میتوانی چنان بیخودی عظمایی، به سی خودت باشی؟ و فرادا عمل کنی؟ فشار جمعیت میراندت. شده است که میان جماعتی وحشتزده و در گریز از یک چیز گیر کرده باشی؟ بهجای وحشت «بیخودی» را بگذار و به جای گریز، «سرگردانه» را و پناه جستن را. در میان چنان جمعیتی اصلا بیاختیار، بیاختیاری و اصلا «نفر» کدام است؟ و فرق دوهزار و ده هزار چیست؟
یمنیها چرک و آشفته موی و با چشمهای گود نشسته و طنابی که به کمر بسته، هرکدام درست یک یوحنای تعمیدی که از گور برخاسته و سیاهها درشت و بلند و شاخص، کف بر لب آورده و با تمام اعضای بدن، حرکتکنان و زنی کفشهایش را زیر بغل زده بود و عین گمشدهای در بیابان ناله کنان میدوید و انگار نه انگار که اینها آدمیانند و کمکی از دستشان برمیآید و جوانکی قبراق و خندان، تنه میزد و میرفت! انگار ابلهی در بازار آشفتهای و پیرمردی هنهن کنان در میماند و تنه میخورد و به پیش رانده میشد و میدیدم که نمیتوان نقش او را زیر پای خلق افتاده ببینیم. دستش را گرفتم و بر دستانداز میان «مسعی» نشاندم که آیندهگان را از روندهگان جدا میکند...
مختصری هم عبری میدانست که در مدرسه نظامی بهشان درس دادهاند که وقتی اسرائیل را گرفتند، در ادارهاش در نمانند؟ و ناچار رفتیم سراغ اسرائیل، مثل دست و قلب را برایش زدم که یادم است برای آن جوانهای اهل عرعر در بستنی فروشی مدینه هم گفته بودم که باید قلب را از کار انداخت تا دست از کار بیفتد و قلب خطرناک در شرق، سرمایهداری خارجی است و «آرامکو» و دیگر شرکتهای نفتی، دستهایش و اسرائیل هم یکی دیگر. اما نمیپذیرفت. مدتی دنبال لغت «عوامفریبی» گشتم به عربی (انگریزیاش را نمیفهمید) که حالیاش کنم ناصر با این قضیه اسرائیل مشغول چنین کاری است. اما لغت به دستم نیامد، یعنی به زبانم. متوجه خطر سرمایهداری بود، اما نمیفهمید که اتحاد اعراب باید بهجای ضداسرائیل، ضدکمپانیهای نفتی باشد. بعد هم وحشتزده مینمود از اینکه من یادداشت میکردم و بهخصوص وقتی فرمایش الملک المعظم ملک سعود اول را یادداشت کردم که فرموده بود که:...
و من هیچ شبی چنان نبودهام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت. هرچه شعر که از برداشتم خواندم -به زمزمهای برای خویش- و هرچه دقیقتر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید. و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد»ی. و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. یا دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». و دانستم که آن زندیق دیگر میهنهای یا بسطامی چه خوش گفت وقتی به آن زائر خانه خدا در دروازه نیشابور گفت که کیسههای پول را بگذار و به دور من طواف کن و برگرد. و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیمهای مختلف به ابزار واقعهها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.» (چکیده از صفحههای 63-31)
جلال آلاحمد در این کتاب 189 صفحه سفری به مکان و زمان میکند و با تداعیها به مناطق جهان اسلام و گرفتاریهایشان و «خسی در میقات» را به زیبایی به اندرز بایزید بسطامی گره میزند که هرجا آیت خداوند است همان جا خانه خداوند است و چه جایی یا در چه زمانی آیت خداوند نیست؟ پس کل هستی آیت خداوند است و سفر حج وسیلهای برای دریافتن ازلیت و ابدیت جلال خداوندی. جلال آلاحمد سفرنامههای دیگری چون «سفر روس»، «سفر به ولایت عزراییل»، «سفر اروپا» و «سفر آمریکا» هم دارد که در هر یک بنا به مناسبت اصلی سفر موضوعها را شکل میدهد. خواننده سفرنامه در واقع سفری با کتاب به گذشته زمان و مکان و آدمیان میکند و ضمن تفریح، به آگاهیهای متنوع دست مییابد و به اصطلاح «سفر پخته کند مرد را» در کتاب تجربه میکند و بیگمان اگر همان خواننده بعد از خواندن سفرنامه خود به سفر رود با چشم سر و چشم دل دیدنیهای بسیاری را خواهد دید. یکدستی لحن، زبان و روایت از جمله مزایای این کتاب است که با دانش نویسنده گره میخورد. از طرفی با وجود یادداشتهای روزانه، سفرنامه توأمان با روزشمار است.
«سنگی برگوری» زندگینامه خود نوشت/ داستانی
شرح حالنویسی میتواند کل یک زندگی یا برشهایی از آن را شامل شود. جلال آلاحمد در «سنگی برگوری» آن قسمت از زندگینامهاش را مینویسد که به معضل و مشکل خانوادگی میپردازد و آن بچهدار نشدنشان است. نویسنده در این داستان زندگینامه به چهاردهمین سال زندگی مشترک خود با زنش (سیمین دانشور) میپردازد. سال 1927 با هم ازدواج کردهاند، از سال سوم ازدواج، آرامآرام به فکر بچهدار شدن میافتند که بحران هم وارد داستان زندگیشان میشود. قدم اول، فرستاده شدن به آزمایشگاه و اسپرم شماری است. در هر میدان میکروسکوپی از میانگین هشتادهزار، تنها دو سه مورد وجود دارد. جواب قاطع پزشکی و بازهم تعویض آزمایشگاه و دکتر و جاهای دیگر، که هرکس به خود اجازه میدهد به آنها نشانی موردنظر خود را در تهران و شهرستانها بدهد. یک نواختی و اول شخص ماه به ماه به آزمایشگاه مراجعه میکند و با همان نتیجهها روبهرو میشود.
بعد از هر نوبت آزمایش دادن هم تزریق آمپولها و جگرخام و زرده تخممرغ خوردن که به حل مشکل کمکی نمیکند. قطع امید از پزشکان و سپس به بنبست رسیدن و روی آوردن به عطاریها و مصرف علفها و ریشهها و از نشانی به نشانی دیگر رفتن، که کار بهجایی نمیرسد. سرانجام راهی اروپا میشوند و در سوئیس همان توصیههای پزشکی و آزمایش و آمپول تزریق کردن بیحاصل، به تهران باز میگردند. در مراجعه جدید به پزشکان مشکل دومی هم پیدا میشود که مجرای رحم خانم تنگ است و... که خانم از باردوم نمیپذیرد به آن ادامه دهد.
مرحله سوم فرامیرسد و ناچار فرزند قبول کردن پیش رویشان قرار میگیرد. آنهایی که پیشتر پیشنهادهای جفتجفت میدادند کمکی به حل مشکل نمیکنند و سرانجام تنها مورد، پسربچه 9 ماهه بردامان مادر مانده که مثلا آبرویشان در خطر است و بیست هزار تومان هم خرجی برای شیر بچه میدهند و... و سرانجام تصمیم میگیرند که از فرزندخوانده پذیرفتن هم منصرف شوند. در سفر به قزوین بعد از زلزله هزاران دختر و پسر یتیمی را میبینند و آنها که پیشتر منصرف شدهاند از کنارشان میگذرند. بر آن میشوند که با محبت کردن به بچههای اقوام و آشنایان کمبود عاطفیشان را جبران کنند که با حرف و حدیث شنیدن از این و آن از خیر این یکی هم درمیگذرند.
سرانجام داستان در گورستان به پایان میرسد و آن روبهرو شدن با جمله ابتدایی کتاب است «هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش» در واقع کمتر خوانندهای شاید تحت تاثیر فضای سرد و سیاه برخاسته از اثر قرار نگیرد. اینکه در زنده بودن آدمی انواع شایعه پراکنیها و بهتان زدنها جریان مییابد، آدمی را برآن میدارد تا میتواند به شایعهسازیها پایان بدهد هرچند موفق نمیشود. سنگی بر گوری از آن دست حدیث نفسی است که گوینده و شنوندهاش نیاز شدیدی به باز تعریف و شنیدنش را در خود احساس میکنند. یک علت مبرهن آن همین است که در تاریخ معاصر نفر دومی بعد از آلاحمد به چنین سرنوشت و شرح حالی دست نزده است و مگر زندگی از چه اتفاقهای بزرگ و مشترک بین آدمیان تشکیل میشود؟ هر زندگی کم و بیش گفتنیهایی برای دیگران داشته و خواهد داشت. مجتبی حبیبی/فرهیختگان
نقد غرب زننده
18 شهریور مصادف با سالروز درگذشت جلال آلاحمد است؛ روشنفکری که در مهمترین اثر خود، غربزدگی، خبر از بیماری مهلک داد. بیماری که انسان را از درون تهی میکرد. «غربزدگی میگویم همچون وبازدگی و اگر به مذاق خوش نیست بگویم همچون گرمازدگی یا سرمازدگی. اما نه، دستکم چیزی است در حدود سن زدگی. دیدهاید که گندم را چطور میپوساند؟ از درون پوسته سالم برجاست. اما فقط پوست است.»نگاه جلال به مقوله غربزدگی نگاهی آسیبشناسانه است. غرب و شرق برای او در قدم اول نه سیاسی است و نه فلسفی و نه حتی جغرافیایی، بلکه بیشتر مفهوم اقتصادی و اجتماعی دارد. «غرب شامل همه ممالکی است که قادرند به کمک ماشین، مواد خام را بهصورت پیچیدهتری درآورند و همچون کالایی به بازار عرضه کنند.» به نظر او این مواد خام، فقط سنگآهن نیست یا نفت یا روده یاهم هست وبه طور کلی نثر جلال آل احمد تلگرافی، شلاقی، عصبی، پرخاشگر حساس، دقیق، تیزبین، صریح، صمیمی منزه طلب، حادثهآفرین، فشرده، کوتاه، بریده و در عینحال بلیغ است.
نثر وی بهطور خاص در مقالات سنگین گزارشی و روزنامهنگارانه است. جلال آل احمد دارای نثری برونگراست یعنی نثرش برخلاف نثر صادق هدایت در خدمت تحلیل ذهن و باطن شخصیتها نیست. جلال آل احمد با استفاده از دو عامل نثر کهن فارسی و نثر نویسندگان پیشرو فرانسوی به نثر خاص خود دستیافته است. آل احمد کوشیده تا در نثر خود تا آنجا که امکان داشته فعل، حروفاضافه، مضافالیهها، دنباله ضربالمثلها و خلاصه هر آنچه ممکن بوده است را حذف کند.
حذف بسیاری از بخشهای جمله باعث شده نثر آل احمد ضربآهنگی تند و شتابزده بیابد. آل احمد در شکستن برخی از سنتهای ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کمنظیر داشت و این ویژگی در نامههای او به اوج میرسد. از ویژگیهای دیگر نثر جلال آل احمد میتوان به نیمه رها کردن بسیاری از جملات، تعبیرات و اندیشهها و استفاده از علامت«...» بهجای آنها اشاره کرد، که این امر در راستای ایجاز نوشتهها و ضربآهنگ سریع آنهاست. برای آشنایی بیشتر با موضوع غربزدگی و نگاه آل احمد در این زمینه پای صحبتهای مهدی عسگری کارشناس و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران نشستیم که در ادامه میخوانید.
غربزدگی مهمترین مسئلهای است که جلال آلاحمد به آن پرداخته است و آن را بیماری مهلکی میداند. به نظر شما شروع این بیماری از کجا بود؟
در دوران قاجار و با مسافرتهای ایرانیان به کشورهای اروپایی باب آشنایی ایرانیان با کشورهای غربی باز شد. نسل اولیه سیاحان ایرانی که به کشورهای غربی سفر میکردند در بازگشت از ظواهر پیشرفت غرب برای هموطنان خود سخن میگفتند. برخی از این افراد پا را فراتر گذاشته و هموطنان خود را به تقلید از اروپاییها فراخواندند. اما متأسفانه با توجه به ظاهربینی و کوته اندیشی این افراد، آنها غالبا از ظاهر غرب متحیر شده بودند و کمتر به باطن غرب پی بردند. این افراد که بعدها تحت عنوان غربزده شناخته شدند در سفرنامههایشان از زیبایی زنان اروپا بیحجابی آنان، عیش ونوششان، ظاهر ساختمانهای اروپایی و ... سخن راندند و به ایرانیان القا کردند که برای پیشرفت باید از سرتاپا فرنگی شد.بنابراین ظاهربینی و کوتاهاندیشی نخستین افرادی که از ایران وارد دنیای غرب شدند شروع این مسئله بود؟
درست است. این افراد غربزده بیش از آنکه بر باطن تمدن غرب متمرکز شوند تنها ظواهر را دیدند و از این ظواهر حیرت کردند. برای مثال میرزا ابوالحسنخان ایلچی که در سال 1187 برای مأموریت به لندن رفته بود و از ظواهر پیشرفت غرب حیرتزده شده بود، در کتاب سفرنامه خود حیرتنامه، مینویسد: «ایلچی «شویت» را زنی بود آفتاب طلعت. با خود آورده بود. حضار مجلس را دل از کف ربود و آن زن فیالجمله، ترکی شیرینی میگفت که کاروان بنگال بایستی شکر از تکلم او از روم به هند برد. قسم به حضرت معبود بیمثلومانند، که من در مدت سیاحت و سیر حسنی بهتمامی حسن آن زن ندیدم و از روی مهربانی در صحبت به رویم گشود و تحقیقات شیرین از من به چربزبانیها نمود. با خود گفتم: یا رب این خواب است یا بیداری. و سایر ایلچیان هفت فرنگ نیز زنان خوبصورت داشتند و رقاصان از هر گروه، رومی و فرنگی و هندی با جمیع سازهای مختلفه به نواختن درآمد. چنانکه از حیرانی مرا بیخود کرد و پناه به لطف پروردگار خود بردم.»تعاریف اینچنینی از زنان اروپایی و نگاه جنسیتزده به آنها در سفرنامههای غربزدهها بهوفور پیدا میشود؛ برای مثال رضا قلی میرزا نوه فتحعلی شاه که به انگلستان سفرکرده بود، در سفرنامهاش چنین دعا میکند: «اسباب طرب و عشرت بیحدوحساب در آن مملکت (انگلستان) آماده و مهیاست به هر جا که روی و هرچه که خواهی خلقالساعه است همینقدر که پول باشد آنچه بخواهی از متاع هر مملکت در ساعت موجود است و عصیان و زنا در آن مملکت قبحی ندارد... یکصد و هشتاد هزار دختر در کمال خوبی و جمال خود را آراسته از خانهها بیرون میآیند با آرایش و زیور در کوچهها هرکس را که میبینند به او تعارف کرده یکیک آن دختران و شاهدان را چون مرغی که دانه برچیند غربا و خلق آن مملکت تا سه ساعت بعد از غروب دست در دست انداخته و به گردن حمایل کرده به خانه و حجرهای که خواهند میبرند و بهترین جمالات لندن حسن و جمال شاهدان است که بعضی در اپره و مجالس بزرگان میروند در شبی هشتصد تومان و هزار تومان حریفانه میگیرند و لطافت جمال و حسن مقال ایشان تحریری نیست اللهم ارزقنا و جمیع المؤمنین و المؤمنات!!!»
مسئله ظاهربینی و حیرتزدگی این افراد تنها در زمینه عشوهگری زنان و اینگونه مسائل دیده میشود؟
خیر، در مسائل گوناگون به مشاهده میشود. باوجوداین تعاریف ایکاش این افراد در همان مقایسه زنان اروپایی با زنان ایرانی میماندند؛ این سیاحان با مقایسه حیوانات اروپایی با حیوانات ایرانی، مرزهای خودتحقیری را فرسنگها جابهجا کردند. رضا قلی میرزا در خاطراتش از اینکه چگونه انگلیسیها سگهای خود را تربیت میکنند تا برای صاحبخانه خرید کند، تعریف میکند!از این قبیل مثالها در اولین کتب سفرنامهها فراوان است که بررسی آنها فرصتی دیگر میطلبد. اما نکتهای که نباید فراموش کرد سادهلوحی غربزدههای داخلی است که به قول فخرالدین شادمان از نویسندگان دوران پهلوی: «فکلی(شادمان برای توصیف افراد غربزده از «فکلی» استفاده میکند) ایرانی شهوتپرست کوتهنظری است که گمان میبرد که تمدن فرنگی همه رقص گونه برگونه و قمار کردن و به میخانه پر از قیلوقال و دودودم رفتن است.»؛ رسالت