گویند روزی «اشعب طمّاع» (یکی از شخصیتهای معروف عرب که در بخل و طمع به او مثل میزنند.) از کوچهای میگذشت. جمعی کودک را دید که بازی میکنند. به آنها گفت: چرا اینجا ایستادهاید؟ مگر نمیدانید در فلان کوچه شهر یک خروار سیب سرخ و سفید آوردهاند و در میان مردم قسمت میکنند! کودکان از شنیدن این سخن بازی خود را رها کردند و شروع به دویدن کردند. خود اشعب هم به طمع افتاد و به دنبال آنها حرکت کرد. شخصی که میدانست او دروغ گفته است، پرسید: تو که دروغ گفتهای، پس چرا میدوی؟! گفت: دویدن کودکان مرا به طمع انداخت که مبادا این خبر درست باشد و من محروم بمانم!
گویند روزی «اشعب طمّاع» (یکی از شخصیتهای معروف عرب که در بخل و طمع به او مثل میزنند.) از کوچهای میگذشت. جمعی کودک را دید که بازی میکنند. به آنها گفت: چرا اینجا ایستادهاید؟ مگر نمیدانید در فلان کوچه شهر یک خروار سیب سرخ و سفید آوردهاند و در میان مردم قسمت میکنند! کودکان از شنیدن این سخن بازی خود را رها کردند و شروع به دویدن کردند. خود اشعب هم به طمع افتاد و به دنبال آنها حرکت کرد. شخصی که میدانست او دروغ گفته است، پرسید: تو که دروغ گفتهای، پس چرا میدوی؟! گفت: دویدن کودکان مرا به طمع انداخت که مبادا این خبر درست باشد و من محروم بمانم!