گویند روزی فرعون خوشه انگوری به دست داشت و میخورد. ناگاه شیطان به صورت مردی داخل مجلس شد. فرعون گفت: آیا کسی هست که این خوشه انگور را مروارید کند؟ شیطان گفت: بله من. سپس اسمی از اسماء الله را خواند و آن خوشه انگور، مروارید شد. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استادی بودهای. ابلیس گفت: از این عجیبتر آنکه با این کمال و استادی که من دارم مردم مرا به بندگی قبول ندارند، و تو را با این جهل و بیکمالی به خداوندی قبول دارند. این را گفت و غایب شد!
گویند روزی فرعون خوشه انگوری به دست داشت و میخورد. ناگاه شیطان به صورت مردی داخل مجلس شد. فرعون گفت: آیا کسی هست که این خوشه انگور را مروارید کند؟ شیطان گفت: بله من. سپس اسمی از اسماء الله را خواند و آن خوشه انگور، مروارید شد. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استادی بودهای. ابلیس گفت: از این عجیبتر آنکه با این کمال و استادی که من دارم مردم مرا به بندگی قبول ندارند، و تو را با این جهل و بیکمالی به خداوندی قبول دارند. این را گفت و غایب شد!