0
مسیر جاری :
سعدی

می‌شنیدم به حسن چون قمری

می‌شنیدم به حسن چون قمری چون بدیدم از آن تو خوبتری
سعدی

می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست

می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
سعدی

خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی

خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی
سعدی

کدام قوت و مردانگی و برنایی

کدام قوت و مردانگی و برنایی که خشم‌گیری و با نفس خویش برنایی
سعدی

ای گرگ نگفتمت که روزی

ای گرگ نگفتمت که روزی بیچاره شوی به دست یوزی
سعدی

از دست کسی بستده هر روز عطایی

از دست کسی بستده هر روز عطایی معذور بدارندش یک روز جفایی
سعدی

نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت

نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی
سعدی

تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی

تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی
سعدی

شمع کز حد به در بیفروزی

شمع کز حد به در بیفروزی بیم باشد که خانمان سوزی
سعدی

چو نفس آرام می‌گیرد چه در قصری چه در غاری

چو نفس آرام می‌گیرد چه در قصری چه در غاری چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری