0
حافظ

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
حافظ

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
حافظ

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود
حافظ

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
حافظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
حافظ

نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برهان نادانی بود
حافظ

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود
حافظ

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود
حافظ

غلام همت دردی کشان یک رنگم

غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
حافظ

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود