مسیر جاری :
قصه های حسنی (آقا معلم کتش را نپوشید)
آقای مدیر به ما خیر مقدم گفت وگفت: «شما گل هستید...و دیگر بزرگ شدهاید.»
ما هم صف ایستاده بودیم و میزدیم پس گردن هم و میخندیدیم. چند تا آقا که کت و شلوار پوشیده بودند و میخندیدند، آمدند و به آقای...
مدرسهی جدید
بعدازظهر بابا که از سرکار میآید میگوید: «امروز با انتقالیام موافقت شد، برای مهرماه میرویم اصفهان.» نرگس خوشحال میگوید: «راست میگویی بابا؟» امیرعلی میخندد: «آخ جون، هی میرویم تو رودخانه سوار قایق...