0
مسیر جاری :
چشم ها دیدنش را نتوانند شعر

چشم ها دیدنش را نتوانند

آفریدگار پاک آفریده انسان را بعد از آن به آن داده عقل و دین و ایمان را
دادگاه خانواده شعر

دادگاه خانواده

می­ شود امروز خانه دادگاه خانواده می­ شوم من قاضی آن مهربان و صاف و ساده
قصه­ ی شاپرک شعر

قصه­ ی شاپرک

در خیالم می‌روم با بچه‌ها در عبور کوچه‌های بچگی بازهم انگار کودک می‌شوم بی‌خیال از های و هوی زندگی
مشق شعر

مشق

ماه شیشه­ ی پنجره را می­ شوید مهتاب، تاریکی را مادرم بوی شالیزار را به خانه می ­آورد نمناک
امام آفتاب شعر

امام آفتاب

مثل یک کبوتر سفید گوشه‌ی ضریح تو نشسته‌ام دخیل بسته‌ام ای امام آفتاب !
اینجا... شعر

اینجا...

امروز هم شکستند بال کبوتری را سم ریخت باغبانی دیشب به روی گل‌ها
بوی بنفشه شعر

بوی بنفشه

بوی بنفشه دارد هر تار گیسوانت گرم است خانه‌ی ما از چشم مهربانت
سقا شعر

سقا

زخم و تیغ و تیر مرد و انتخاب حمله و هجوم نیزه‌ها و مشک آب
انتظار شعر

انتظار

دوباره شب شکفته می‌شود و روز خسته می‌رود دوباره...
مهمانی شعر

مهمانی

جمع هستند این‌جا شمع، گل، پروانه کفتری که دارد شوق سقاخانه