اسدالله حیدری
شهید اسدالله حیدری : قائم مقام فرمانده گردان المهدی تیپ 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
از خانواده ای متوسط بود.در سال 1341 در روستای سلطانیه واقع در استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به کار بنایی و نجاری اشتغال داشت . او را در 4 سالگی برای فرا گیری قرآن به مکتبخانه فرستادند و پدرش چون سواد قرآنی داشت بر پیشرفت فراگیری وی نظارت داشت . مادر ش درباره او می گوید :
او از همان کودکی به آداب و دستورات دینی و نیز نمایشهای مذهبی مانند تعزیه خوانی علاقمند بود .گاه با همراهی دیگر بچه ها به اجرای چنین نمایشهایی می پرداخت . همچنین در ایام عزاداری با کمک همسالان خود هیئت و تکیه ای تشکیل می داد و به اجرای مراسم عزاداری می پرداخت .
اسدالله دوره ابتدایی را با چند سال تاخیر از سال 1351 تا 1356 در مدرسه زادگاهش گذراند . در اوقات فراغت در کشاورزی و دامداری کمک می کرد و تابستانها برای بهبود در آمد خانواده در کارخانه ایران ترانسفو به کار می پرداخت .
در سال 1352 در حالی که یازده ساله بود و در کلاس دوم ابتدایی تحصیل می کرد ، پدرش را از دست داد . تحصیل او در مقطع راهنمایی با مبارزات مردم دردوران انقلاب اسلامی همزمان شد . در این زمان تقریبا شانزده ساله بود و با جسارت در رساندن پیام انقلاب به زادگاهش فعالیت می کرد . او عکسهای امام خمینی را با کمک اعضای خانواده می فروخت و در آمد آن را صرف تهیه اعلامیه و چسب برای چسباندن آنها به دیوارهای شهرمی کرد . همچنین نوارهای سخنرانی حضرت امام را تهیه و پخش می کرد و برای مردم در خصوص انقلاب اسلامی سخن می گفت . فعالیتهای او به حدی رسید که موجب نگرانی برادر بزرگترش شد . مادرش می گوید :
برادرش یک روز به من گفت : به اسد بگویید چنین نکند ، می آیند و او را می گیرند . اسد الله هم در جواب گفته بود : ما برای کشته شدن َآماده ایم .
او به تلاشهای خود ادامه داد و روزی نوار سرود خمینی ای امام ... را از بلند گوی مسجد فاطمه الزهرا در روستا پخش کرد . در مدرسه با معلمانی که تفکر مخالف با جریان انقلاب داشتند مودبانه به بحث می پرداخت و این امر موجب شد در درس مربوطه نمره قبولی نگیرد . روزی یکی از مسئولان مدرسه ، گروه زیادی از بچه ها و جوانان انقلابی را به پاسگاه فرستاد . او با مشاهده این صحنه گفت : روزی خانه تان را ویران می کنیم و همین طور هم شد . پس از پیروزی انقلاب آن فرد را به جرم همکاری با رژیم سابق و ارتباط با فرقه بهائیت دستگیر و اموالش را ضبط کردند .
اسد الله در آستانه ورود حضرت امام به ایران ، برای شرکت در مراسم استقبال عازم تهران شد . مادرش در این باره می گوید :
اسد الله هنگام رفتن چنان ذوق و شوق داشت که گفتم به پیشباز پدرش می رود در جواب گفت شما چه ساده اید ! پدر و پدر بزرگ کجا و امام کجا ؟
در مدتی که برای استقبال از امام در تهران بود ، خانواده اش حدود یک هفته از او بی خبر بودند . خاله اش که در تهران ساکن بود گفته بود آن قدر این مسیر ها را رفت و بر گشت که کفش هایش پاره شد و مجبور شد پوتین تهیه کند .
در بازگشت ، نوار سخنرانی حضرت امام در بهشت زهرا را به روستا آورد .پس از بازگشت با بروز کمبود نفت با کمک برادرش به جیره بندی و تقسیم عادلانه آن بین مردم پرداخت . در همین زمان با تشکیل گروهی متشکل از دوستان خود ، به کمک محرومین و روستاییان در کار کشاورزی و اقدامات فرهنگی شتافتند . پس از پیروزی انقلاب و اتمام دوره ی راهنمایی ، حدود سه ماه در چلو کبابی در تهران مشغول به کار شد ؛ ولی پس از مدتی به پیشنهاد برادر بزرگش ، حجت الله ، که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود ،از این کار دست کشید و در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست .
همزمان با خدمت در سپاه ، تحصیلات خود را ادامه داد و تا سال دوم دبیرستان را در دبیرستان علامه حلی گذراند .ولی به دلیل اشتغال بسیار در سپاه پاسداران انقلاب موفق به ادامه تحصیل نشد . در سال 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به بانه و سپس به پاوه و دیواندره اعزام شد . وقتی برای مرخصی از کردستان به منزل آمد ، به هنگام مراجعه به جبهه ، مادرش از او خواست تا بازگشت برادرش حجت الله از جبهه صبر کند ، در پاسخ گفت : ما در اگر ما نرویم ، پس چه کسی باید برود ؟ در مدت حضور در جبهه بیشتر در جبهه کردستان خدمت می کرد اما مدتی نیز به جبهه های جنوب به منطقه دارخوین رفت که فرمانده آن سردار رحیم صفوی فرمانده سابق سپاه بود .
با آشکار شدن خیانت وفرار بنی صدر ، در اولین عملیات سپاه با فرماندهی امام خمینی و رمز" فرمانده کل قوا خمینی روح خدا "شرکت کرد .پس از آن در مهر ماه مدتی به زنجان بازگشت . در سال 1360 در عملیات ثامن الائمه (ع) که برای شکستن محاصره آبادان شرکت داشت . قبل از آن با شروع ناآرامی های ضدانقلاب در کردستان ، در اولین اعزام به بوکان رفت و در گروهی که از رزمندگان زنجانی تشکیل شده بود به جنگ با ضد انقلاب پرداخت .اوآنجا در محاصره افتاد و دستگیر شد ولی بعد از مدتی آزاد شد و در پاکسازی شهرهای سنندج ، دیواندره و تکاب نقش موثری ایفا کرد .
در مدت حضور در سپاه از فعالیت در زادگاه خود غافل نبود . از جمله برای ترغیب کتابخوانی ، کتابخانه عمومی سلطانیه را احداث کرد و کتابهایی را به آنها اهدا کرد. این کتابخانه هنوز دایر است و علاقمندان از آن استفاده می کنند .
علاوه بر این به جمع آوری کمکهای مردمی برای جبهه می پرداخت و مراقب اوضاع بود و برای مقابله با فعالیتهای گروهک منافقین و فرقه بهائیت تلاش می کرد . از این رو مورد خشم عناصر این گروهکها بود . روزی که با موتور سیکلت از خیابانی در زنجان عبور می کرد ، افرادی او را با خودرو تعقیب کردند و از عقب به موتور سیکلت او زدند و او را به جوی کنار خیابان انداختند .
یک روزاو یکی از افراد گروهک منافقین را به سپاه تحویل داد . به هنگام خارج شدن از سپاه ، مادر آن شخص با مشاهده اسد الله او را به باد نفرین گرفت . اسد الله وقتی بر گشت به مادرش گفت : امروز مادر یک زندانی به قدری برایم دعا کرد که حد نداشت ؛ می گفت : انشا الله مقابل گلوله قرار بگیری ، مادرت به عزایت بنشیند و ... مادرش گفت : این دعا کردن است ؟ جواب داد : بله ، برای زود تر شهید شدن من دعاست . در چنین ماموریت هایی سعی می کرد از حد اعتدال خارج نشود و در برخورد با افراد ، در عین رعایت ادب و احترام ، وظیفه خود را انجام می داد . محمد رضا حیدری ، برادرش نقل می کند :
در یک مورد اسد الله مجبور بود برای پیگیری قضیه ای به محل خاصی برود . در آنجا دو پیرمرد را دید و برای آن که اهانتی به آنها نشود ، آن دو را با احترام به بیرون هدایت کرده بود تا به راحتی ماموریتش را به انجام برساند ، این رفتار وی تاثیر مثبتی روی آنان بر جای گذاشته بود ، به طوری که آن دو پیرمرد هر گاه ما را می دیدند از ادب و احترام اسد الله می کردند .
او همیشه با نهایت احترام با مادرش رفتار می کرد ؛ هیچگاه پایش را در حضور مادرش دراز نمی کرد ؛ در عین حال می کوشید در ضمن گفتگو ، مادرش را برای تحمل شهادتش آماده کند . مادرش نقل می کند :
از شهادت دوستانش بسیار سخن می گفت . به او می گفتم چرا این قدر از شهادت می گوید ؟ در جواب گفت : شهادت نصیب هر کسی نمی شود . گفتم اگر شما زنده بمانید و خادم اسلام باشید هم خدمت کرده اید . جواب داد : مادر ، شهادت چیز دیگری است و اگر قسمت باشد نصیب می شود .
روزی در ضمن صحبتهایش گفت : حضرت امام بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش ، سجده شکر به جا آوردند ولی شما در شهادت من آبروی مرا می برید . گفتم : نه چنین نمی کنم ؛ هر چند دلم نمی خواهد شهید شوی ولی در صورت شهادتت برایت گریه و زاری نمی کنم و چنین هم کردم . اسد الله با شنیدن این حرف ، بسیار شاد شد و گفت : مادران باید چنین باشند تا فرزندان شهید از آنها به وجود بیاید .
اسد الله قبل از آخرین اعزام به جبهه ، در سال 1360 به همراه مادر و یکی از دوستانش (آقامیری ، که بعدها به شهادت رسید ) به زیارت امام رضا (ع) شتافت .
با طراحی عملیات فتح المبین ، پیرو سیاست دعوت سپاه از نیروهای کار آمد ، به خاطر شناختی که از توانایی های اسد الله حیدری وجود داشت ، از او و تقی لو برای حضور در عملیات دعوت به عمل آمد . برادر رحیم صفوی پس از حضور آنان در منطقه آنها را به تیپ فجر شیراز معرفی کرد و گردان المهدی را به دست آنان داد . تقی لو ، فرماندهی و اسد الله حیدری ، معاون فرماندهی گردان را به عهده گرفتند که نیروهای آن از شهرستان کازرون بودند . با آغاز عملیات در منطقه کوههای میش داغ و سایت 5 ، گردان المهدی در 8 فروردین 1361 وارد عملیات شد . در همین عملیات بود که اسد الله حیدری پس از خلق حماسه های جاودانه به شهادت رسید .
درباره چگونگی شهادت او دوستانش چنین روایت کرده اند :
در عملیات فتح المبین ، گردان المهدی به خط دشمن زد . از یک سنگر تیر بار عراقی مدام به سوی نیروهای در حال پیشروی تیر اندازی می شد . حیدری می گوید : خودم به جلو می روم و تیر بار را خاموش می کنم . خود را به کنار سنگر رساند و نارنجک را به داخل آن انداخت اما همین که برای انداختن نارنجک بلند شد ، تیر بارچی سینه و قلبش را نشانه گرفت . نارنجک منفجر شد و تیر بار چی کشته شد اما حیدری نیز به شهادت رسید .
وی به هنگام شهادت 20 سال داشت . پیکر اسد الله حیدری را در گلزار شهدای سلطانیه به خاک سپرده اند .
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.