يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

ایرج آقابزرگی

ایرج آقابزرگی
شهید ایرج آقا بزرگی : فرمانده واحد آموزش نظامی تیپ44قمربنی هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روز 16 دي ماه سال 1341 شمسي عنايات بي پايان خداوندي كودكي را در روستاي «نافچ» درشهرستان« شهركرد »به خانواده اي پر تلاش ،مذهبي و عاشق امام حسين (ع)مرحمت فرمود كه« ايرج» نام گرفت . گوشت و پوستش از همان ابتدا با عشق حسين (ع) عجين شد . او با اين كه در كودكي به بيماري هاي سختي مبتلا شد ولي خدا او را از چنگال بيماري ها نجات مي داد و نگهدار و حافظش بود تا اين كه دوران دبستان و راهنمايي رادرروستاي نافچ گذراند.دوران دبيرستان را در شهركرد به پايان رسانيد. اين دوران كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود . شهيد آقابزرگي همگام با مردم در تظاهرات وراهپيمايي ها شركت مي كردو دراين زمان فعاليت هاي زيادي تحت رهبري روحانيت مبارز داشت .بعد از پيروزي انقلاب هم در مبارزه با ضد انقلاب نقش فعالي داشت . درسال 1360 پس از اخذ ديپلم وارد بسيج شد ودر آنجا خدمت به مردم و انقلاب آغاز نمود . بسيار مشتاق رفتن به جبهه بود كه پس از فراگرفتن آموزشهاي لازم بالا خره انتظار به سر رسيد ودر دي ماه سال 1360 به جبهه اعزام شد .در جبهه ي «شوش» به مدت سه ماه در خط پدافندي منطقه ي شهيد تركي بود و در عمليات «فتح المبين» شركت داشت . در اين زمان به خاطر خيانت هاي «بني صدر» محمات به رزمندگان نرسيد ودر محاصره افتادند . شهيد آقا بزرگي دراين عمليات مجروح شد ند . هنوز اثار جراحت در بدنشان بود كه دوباره راهي جبهه شدند . درعمليات آزاد سازي خرمشهر فعالانه حضور داشت .بعد از آن در عمليات« رمضان» فرمانده دسته بود .بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بني هاشم تشكيل شد، شهيد باورود به تيپ درعمليات «والفجر مقدماتي» مسؤل گروهان ويژه بودند .در سال 1362 وارد سپاه شدند و مسؤليت بسيج شهربن را به عهده گرفتند كه به نحو احسن انجام وظيفه مي كردند . مدت 4ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع) تهران باموفقيت به پايان رساند وبه عنوان مربي عازم اصفهان شد .در تاريخ 1/12/1362 معاونت گردان يا زهرا(س) در تيپ44 قمر بني هاشم به ايشان داده شد كه اين مسؤليت را در عمليات «بدر» نيز عهده دار بود . بعد از زخمي شدن برادر كياني شهيد آقا بزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي ،نيرو ها را براي عمليات «والفجر »8 آموزش دادند . دراين عمليات به همراه شهيد «شاهمرادي» مسؤل يكي از محور هاي عملياتي بودند كه عمليات با موفقيت انجام شد . در سال 1363 ازدواج كرد ند وبعد از آن كه يار باوفايش سردارفاضل شهيد شد .شهيد آقا بزرگي به همراه يكي ديگر از برادران فرماندهي گردان يا زهرا(س) را به عهده گرفتند ودر همين زمان براي دومين بار مجروح شدند. بااين حال حاضر نشدند به عقب برگردند و با عصا درجبهه ماندند . ايشان در شهريور سال 1365 صاحب فرزندي شدند كه او را محمد مهدي نام نهادند . شهيد از اين نعمتي كه خداوند به آن ها ارزاني داشته بود بسيار شاد و خرسند شدند . او شيفته ي فرزند كوچكش بود اما اين علاقه باعث نشد كه ايشان دست از جبهه بردارند . از وقتي خود را شناخت پا به ميدان جهاد گذاشت و با جهاد بزرگ شد و چون درختي تنومند بارور شد . جاي جاي جبهه ي نبرد پر از خاطره هاي حماسه هاي اوست .شوش ،خرمشهر ،كانال پرورش ماهي، جاده هاي دهلران، شلمچه ،پاسگاه زيد ، طلايه ،هورالهويزه، جزاير مجنون ، فاو.... ايرج ،سرداري رشيد و دلاو ر در عين حال بسيارساده و متواضع بود و هيچ گاه حاضرنشد نام فرمانده بر خود بگذارد. بلكه هميشه خود را يك بسيجي ساده مي دانست . اوهمانند ابوالفضل، پرچمدار كربلا، در راه ياري حسين زمان از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد. بچه‌‌هاي گردان يازهرا(س) از سخنان برخاسته از ضمير پاكش روحيه مي‌گرفتند. آن هنگام كه از خاطرات ياران شهيدش مي‌گفت و اشك در چشمانش حلقه مي‌زد،‌ مي‌گفت" از يك خانواده هفت نفر و بيشتر شهيد شده‌اند. اين خانواده‌‌ها چقدر چشم‌انتظاري بكشند؟ چقدر به مردم قول بدهيم؟ مگر اسم ما را سپاهيان محمد (ص) و راهيان كربلا نگذاشتند؟ مگر سپاهيان محمد‌(ص) مكه را فتح نكردند؟ پس چرا ما كربلا را فتح نكنيم؟ مردم انتظار دارند كه ما كربلا را فتح كنيم و شما بايد شور و حالي كه از اول داشته‌ايد، الان نيز داشته باشيد و با قلب‌هاي مطمئن براي پيروزي و براي عمليات حركت كنيد. به اين مسئله توجه داشته باشيد كه اگر خدا در عمليات به ما كمك نكند، ما به هيچ‌وجه پيروزي را به دست نمي‌آوريم. نيروهاي عظيم و مهمات در درجه دوم است. اتكا به خدا و معنويت است كه پيروزي مي‌‌آفريند. ما در مقابل نيروهاي زياد دشمن، مگر بيشتر از يك آرپي‌جي و يك كلاش داريم؟ پس آن كه پيروزي مي‌دهد، كس ديگر است (خدا). پس دعا كنيد. قلبتان مطمئن و ايمانتان راسخ باشد تا انشاءالله با حمله‌اي بزرگ دشمن را از بين ببريم. از سخنان ديگرشان كه به بچه‌‌ها فوق‌العاده روحيه مي‌داد، مجسم كردن لحظات پيروزي پيش چشم آنان بود . مي‌گفت: "شما در نظر بگيريد يك روز بروند به امام امت بگويند ديگر مسئله جنگ حل شده، به مردم اعلام كنند كه ديگر راه كربلا باز شده؛ ببينيد چه حالي پيدا مي‌كنند! به خانواده‌هاي شهدا بگويند حالا ديگر بياييد به كربلا برويم به دنبال عزيزانتان بگرديم! اسرا از چشم‌انتظاري دربيايند. تا كي پشت اين درهاي بسته بمانند؟" شهيد (آقابزرگي) هيچ وقت خود را از بسيجي‌ها جدا نمي‌دانست و بر رابطه بين فرماندهان و بسيجي‌ها بسيار تأكيد داشت. و به بسيجي‌هاي گردان يازهرا (س) سفارش مي‌كرد كه با مسئولين و فرماندهان دسته و گروه‌هاي خود بيشتر رفت و آمد كنند و با هم انس بگيرند و مهربان باشند و همين‌طور با برادران گردان‌هاي ديگر. به عنوان يك فرمانده به همه مسائل توجه داشت؛ حتي به اين كه وصيت‌نامه‌هاي افراد چگونه بايد باشد و از سخنان ايشان است كه: " وصيت‌نامه براي زن و بچه و مال دنيا نيست. پيام يك شهيد است به امت حزب‌الله ، به مردم شهيدپرور. وصيت‌نامه‌هاي شما بايد جنبه ارشادي داشته باشد و مردم را به طرف اسلام ارشاد كند و به مردم آگاهي ببخشد و بيانگر هدف شما باشد." به حفظ بيت‌المال مسلمين نيز دقت فراواني داشتند و به بسيجي‌ها طرز استفاده صحيح از وسايل را گوشزد مي‌كردند كه مبادا بيت‌المال مسلمين، بي‌جهت به هدر نرود. شهيد‌ (آقابزرگي) همه ی قيد و بند‌‌هاي زندگي دنيوي را زير پا گذاشته بود و در قبال جنگ، آن‌چنان احساس مسئوليت مي كرد كه هيچ‌چيز را مقدم بر آن نمي‌دانست و به همين دليل هم هست كه از ميان كتب زندگانيش، اول بايد كتاب جهاد او را ورق زد. قبل از عمليات كربلاي پنج، ديگر دلش خيلي تنگ شده بود و هميشه مي‌گفت: "‌ديگر وقتي نداريم. در اين وقت كم بايد به خود بياييم، بايد به خودمان برسيم. اگر ناخالصي در وجودمان هست، بيرونش كنيم و اين قلب خالص را آماده حركت كنيم." مكرر مي‌گفت: "اين‌بار دفعه آخر است و خيلي مشكل است كه بدون خبر پيروزي بخواهيم به خانه‌هايمان برگرديم. وقتي خانواده‌‌هاي شهدا از ما بپرسند چي شد، بايد سرمان را پايين بيندازيم." او خود مي‌دانست كه اين‌بار دفعه آخر است. خدا هم مصلحت آن دانست كه ديگر اين جام لبريزشده را از اين خاكدان نجات بخشد و به مهماني خود ببرد. تنها او بود كه قدر و منزلتش را مي‌شناخت و از درد وصالش خبر داشت. آري، او بعد از اين سخنان ـ كه بيانگر عظمت روحش بود ـ ديگر تاب ماندن نداشت و آنك، حسين سلام‌الله عليه بود كه بر در سراي خويش ايستاده و اين زائر منزلت عشق، اين شعله آتش وجد، ‌اين عاشق جلوه ديدار، اين زائر و عاشق خود را در آغوش فشرد و شهيدمان را به آروزي ديرينه‌اش رسانيد. آري. در 21 بهمن‌ماه 1365، غم از دست دادن فرمانده عزيزي كه پرچمدار لشكر قمر بني‌هاشم(ع)، علمدار كربلا بود. بر جبهه‌هاي نبرد مستولي شد كه زدودنش به اين آساني ممكن نبود و نخواهدبود. نه‌تنها تیپ44 قمر بني‌هاشم عزادار بود، بلكه كساني‌كه در خارج از جبهه‌‌ها خبر شهادت اين عزيز را نداشتند نيز، خنده بر لبانشان خشك شده بود و بي‌اختيار سراغ او را مي‌گرفتند و براي سلامتي او دعا مي‌كردند؛ چراكه مي‌دانستند او كيست و چه مي‌كند. ولي بي‌خبر از اين كه، او سبكبال تا كوي دوست پرواز كرده است. در عمليات فتح‌المبين بود كه در محاصره افتادند و از ناحيه پا زخمي شدند و ضمن برگشت به عقب، باز هم تركش خوردند و بعد از دو هفته كه عمل درآمدن گلوله و جايگزين‌كردن ميله در پايشان طول كشيد، به مدت يك هفته در خانه استراحت كردند و با اين كه وضع پايشان خوب نبود، با همت والايي كه داشت؛ از گرفتن عصا به دست، خودداري كرده و براي عمليات به جبهه رفتند و در عمليات بيت‌المقدس از اول تا آخر شركت داشتند.ا و در فتح خرمشهرنیز سهيم بود. در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به شهركرد آمدند و در اين زمان بود كه در آبان‌ماه سال 62 وارد سپاه شدند. مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن" را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند. بعد براي يك دوره آموزش 4 ماهه، طرح فرمانده شهيد باقري كه آموزش فرمانده گردان بود، به اتفاق شهيد نوروزي به پادگان امام‌علي به تهران اعزام شدند. بعد از آن به عنوان مربي به اصفهان اعزام شدند و برادران فرمانده گردان و گروهان، طرح لبيك را در پادگان امام‌خميني خميني‌شهر آموزش فرماندهي دادند كه در اين دوران با شهيد نوروزي همراه بودند. در تاريخ 1/12/62 به تيپ قمر بني‌هاشم اعزام شدند و معاونت گردان يازهرا به ايشان داده‌شد كه برادر كياني فرمانده آن بودند. بعد از حدود يك‌ماه كه برادر كياني فرمانده آموزش نظامي شدند، شهيد آقابزرگي نيز معاونت آموزش نظامي را به عهده گرفتند و در عمليات بدر باز هم معاونت گردان يازهرا را داشتند. بعد از آن‌كه برادر كياني زخمي شد، شهيد آقابزرگي فرمانده آموزش نظامي شدند و نيروها را براي عمليات والفجر 8 آموزش دادند و آماده كردند. در اين عمليات نيز مسئول يكي از محورهاي عملياتي به همراه شهيد شاه‌مرادي بودند كه به حمداللهاين عمليات با آمادگي قبلي خوب پيش رفت. در شهريور سال 63 ازدواج كردند و سنت رسول خدا را عمل كردند. بعد از آن‌كه يار باوفايش،‌ شهيد فاضل، فرمانده گردان يازهرا (س) به شهادت رسيدند؛ شهيد وارد گردان يازهرا شد و با يكي ديگر از برادران به علت اين كه هيچ‌گاه خود را به خاطر تواضعي كه داشتند برتر از ديگري براي فرماندهي نمي‌دانستند، مسئوليت گردان يازهرا را داشتند. در اين‌جا بود كه براي بار دوم از ناحيه پا زخمي شدند و با اين همه با عصا در راه مي‌رفتند و به عقب برنگشت. در همين زمان بود كه همسرشان بستري بودند و در عين حال كه خيلي نگران حال ايشان بودند، ولي ايشان در تماس تلفني با خونسردي بسيار از همسرشان خواستند كه به خانواده شهيد فاضل سر بزنند و مبادا كه در اين امر كوتاهي كنند. در اين‌جا بود كه همسرشان با صبر هرچه تمام‌تر مي‌گفتند كه من مي‌دانم كه بالاخره ايرج رفتني است؛ چراكه از حالات معنوي و روحاني او باخبر بود. غم از دست‌دادن يارانش، آن‌چنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچه‌هاي جبهه مي‌گفتند كه ما هيچ‌گاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او مي‌گفت: "آدم‌هاي بي‌خبر هستند كه قهقهه مي‌زنند و با صداي بلند مي‌خندند." ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچه‌اي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادت‌هاي زياد و از آن‌جا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست. رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام مي‌گذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمت‌‌هايي كه برايش كشيده بود تشكر مي‌كرد. او خانواده‌اش را براي پذيرش شهادتش آماده مي‌كرد. گرچه به خاطر داريم جمله‌اي كه مادرشان، اولين‌بار كه فرزندش مي‌خواست به جبهه برود در جواب مخالفان مي‌گفت: "مگر فرزند من از علي‌اكبر حسن (ع) عزيزتر است؟ از دامان چنين زن‌هايي است كه چنين فرزنداني به معراج مي‌رسند. اخلاق و رفتار شهيد به گونه‌اي بود كه حتي منحرفان را به خود جذب مي‌كرد. ايشان در اوقاتي كه در مرخصي بودند، به ساختن اين‌گونه افراد مي‌پرداختند و افراد بسياري را به راه راست هدايت مي‌كردند. و بعد از شهادت نيز خونش باعث هدايت افراد ديگري شد. خصوصيات اين شهيد عزيز بيشتر از آن است كه بتوانيم آن‌ها را به نگارش درآوريم؛‌ همين‌قدر بگويم كه بعد از شهادتش، همگان فهميدند كه چه عزيزي را از دست دادند كه ديگر كسي نخواهد توانست جاي خالي‌اش را پر كند. آن روز كه شهيد آقابزرگي را آوردند و بر روي دست‌ها گرفتند، تا ديدگانمان بهتر او را در نظر بگيرند؛‌يعني در روز 26 دي‌ماه 1365، غم‌بارترين روزي بود كه در روستاي نافج مي‌گذشت. آن روز همه چشم‌ها گريان بود و همه دل‌ها خونبار. و اين مسئله همه دل‌ها را تسكين مي‌داد كه واقعاً اگر او شهيد نمي‌شد، پس چه چيزي زيبنده قامت رساي مزين به لباس پاسداريش بود؟ و شهادت حق او بود. درست است كه براي بازماندگان سخت است ولي براي خود شهيد، شهادت بهتريناست .


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.