پس از مرگ انگلس در سال ۱۸۹۳، رهبری مارکسیست‌ها به حزب سوسیال دموکرات آلمان رسید که به سازمان اصلی افکار مارکسیستی در غرب تبدیل شد. با این حال، پس از افزایش دستمزد کارگران در جوامع سرمایه داری، این فکر بعد انقلابی خود را از دست داد و با سرمایه داری که شیوۂ فردگرایانه سابق را جایگزین کرده بود، همراه شد». بسیاری از مارکسیست‌ها به این نتیجه رسیدند که کارگران غرب «اراده»  حرکت انقلابی را از دست داده اند. در شرق لنین و پیروانش انقلابی را به راه انداختند که بایستی مارکسیسم – لنینیسم را به عنوان پرچمدار واقعی و پذیرفته شده مارکسیسم در محور توجه خود قرار می داد. با این حال، در غرب، جورج لوکاس George Lukacs (۱۸۸۵ - ۱۹۷۱) و آنتونیو گرامشی Antonio Gramsci  (۱۸۹۱ - ۱۹۳۷) مارکسیسم را بیشتر به شیوه ای گسترش دادند که خود مارکس در جوانیش با آن در ارتباط بود. این شیوه عبارت است از «نظریه انتقادی»ه هگلی های جوان. این موضوع را گروهی از فلاسفه آغاز کرده به مکاتب فکری که معروف به «نحله فرانکفورت» بود، گسترش دادند.
 
مارکس نسبت به نقش آینده فلسفه تردید داشت. او فکر می کرد که فلسفه از بقایای فرهنگ بورژوایی است، اما به انتقاد فلسفی از جامعه موجود ادامه می داد، زیرا ادعا می کرد که انتقادهایش «علمی» است. با این حال، لوکاس دیدگاه موجهی را اتخاذ کرد که فلسفه هنوز نقش وساطت میان تغییر شکلهای سرمایه داری و رشد ادراکات کارگران نسبت به موقعیت خودشان را بازی می کند. به گفته لوکاس شکست کارگران در به دست گرفتن قضایا ناشی از چند چیز است: ۱. مطلق انگاری، یعنی این که برنامه های سرمایه داری غالب درباره ماهیت جامعه را برنامه هایی تلقی کنیم که همه چیز باید براساس آن باشد؛ ۲. تقسیم کار به نحوی که کارگران را در بدبختی نگه داشته است؛ ۳. رشد سرمایه داری و سازگاری آن با نیازهای کم خطر کارگران.
 
آنتونیو گرامشی Antonio Gramsci  با تکیه بر اثر لوکاس می گفت که ایدئولوژی به عنوان سلطه فرهنگی جنبه مهمی از قدرت در جامعه، و حتی اهمیت آن از شیوه‌های تولید کالا بیشتر است. در سایه سلطه فرهنگی ایدئولوژی بود که کارگران افکار کاپیتالیستی را مطلق انگاشتند و بدانها گردن نهادند. بنابراین، ایدئولوژی ابزار قدرتمند سرمایه داری و روش صحیح زیر سؤال بردن فرهنگ مسلط سرمایه داری و سلطه آن بر بینش کارگران است. دیدگاه‌های نادرست لوکاس و گرامشی، هر دو بعضی از اصول اساسی ماده گرایی تاریخی را زیر سؤال برد و این دو به ایجاد نقش جدیدی برای فلسفه در قالب مارکسیسم غربی کمک کردند.
 
مکتب فرانکفورت: نظریه انتقادی واژهای عمومی است که در مورد کارهای مکتب فرانکفورت به کار می رود. این نظریه تلفیقی است از افکار کانت، هگل، فروید و مارکس. با این حال، محور رویکرد انتقادی این مکتب، روش مارکس در ارزیابی ایدئولوژیها و نشان دادن نقاط ضعف آنها است. بعضی از شخصیتهای مهم مکتب فرانکفورت عبارتند از: ماکس هورکهایمر Max Horkheimer  (۱۸۹۵ - ۱۹۷۱)، تئودور آدورنو Theodor Adorno (۱۹۰۳ - ۱۹۶۹) و هربرت مارکوز Herbert Marcuse (۱۸۹۸ - ۱۹۷۹). مهمترین شخصیت معاصر این نهضت یورگن هابرماس Jurgen Habermas (۱۹۲۹) است.
 
ماکس هورک هایمر برای تحلیل انتقال جامعه غربی از سبک قدیم سرمایه داری مبتنی بر تعاون به سرمایه داری دولتی از ماده گرایی تاریخی استفاده کرد. بورژواها فردیت را به ابتذال کشانده اند و ظرفیت‌های متمرکز سرمایه داری تهدید کرده که با فرهنگ عمومی فاشیسم - و بت ساختن از آگاهی فن سالارانه، طبقه بورژوا را نابود خواهد کرد. هورکهایمر یاداشتهایی دارد که بدون تردید بدبینانه است و در عناوین آثاری مثل از رونق افتادن عقل و ظهور و سقوط؟ منعکس شده است. هورک هایمر و آدورنو مشترکة جدل روشنفکری را نوشتند و در این کتاب اظهار داشتند که فرهنگ انسانی نمی تواند بدون افکار منطقی رونق بگیرد، اما به علت تمرکز گرایی و اقتدارگرایی فرهنگ عمومی جدید، نوعی ترس از نظریه و ترقی فنگرایی وجود دارد. در نتیجه، برنامه متمرکز و حکومت اقتدارگرا باید در کانون توجه فلسفه مارکسیستی انتقادی باشد.
 
به گفته تئودور آدورنو، رادیو و تلویزیون، تبلیغات جدید و غیره نگرش های اجتماعی و فرهنگی (به قول خودش «فرهنگ عمومی») از پیش طراحی و به طور کلان تولید شده را ایجاد می کند. این شرایط ابتکار فرد را از بین برده، منجر به «جامعه اداری»ه می شود؛ جامعه ای که ویژگی اش «پوشش فن شناختی» است و آنها که سلطه دارند در پس واقعیات پنهان شده، برای حاکم بودن از آنها استفاده می کنند. نتیجه نهایی عبارت است از این که مردم قادر به آن نیستند که برای خود فکر کنند. آدورنو نسبت به مفهوم مارکسیستی قدیمی «قدرت خودجوش کارگران در فرایند تاریخی» بدگمان بود، چون اعتقاد داشت که خودجوش بودن در برابر سلطه موجود ناتوان است. با آن که او معنای واحدی برای نظریه انتقادی تدوین نکرد، اما آدورنو در کتاب  جدل منفی از متفکر جدلی طرفداری کرد؛ شخص متفکر باید سعی کند تا پوچی اشیا را بنمایاند و جایگزین‌های جدیدی عرضه کند.
 
هربرت مارکوزه مضامین مکتب فرانکفورت را درباره پوشیده ماندن فردیت در آنچه وی «انسان تک ساحتی» می خواند، بسط داد. در اثری با همین عنوان، وی توضیح می دهد که چگونه آگاهی و اقتدارگرایی فن شناختی منجر به این نقص می شود که فرد انتقاد می کند ولی از ابداع جانشین عاجز است. تک بعدی بودن نتیجه فرایند تاریخی است که موجب آن شده تا شیوه‌های همگانی، اداری، علمی و فن شناختی سازماندهی به حدی حالت مادی پیدا کند و تثبیت شود که کل جامعه برای حفظ و نگهداری آن بسیج شود. مسأله این است که ظاهرا مردم نمی توانند فراتر از این بعد حرکت کنند. مارکوزه چند صباحی فکر می کرد که پژوهشگران تجدد خواه دهه ۱۹۶۰ خواهند توانست تغییری به وجود آورند، چون «امتناع شدید» آن محدودیت‌های نظام معاصر را نشان می داد. مقصود وی از کتاب مقاله ای در باب آزادسازی پیشبرد نهضت به سمت سوسیالیسم جدید بود.
 
یورگن هابرماس، نظریه انتقادی را نه تنها فراتر از مارکسیسم عمدتأ سنتی می دانست، بلکه آن را از رویکرد مکتب فرانکفورت نیز فراتر تلقی می کرد. وی در کتاب ارتباط و تکامل و جامعه می کوشد تا فلسفه ای تجربی درباره تاریخ بیان کند که از تمایل علمی (یا سیاسی) برخوردار باشد. وی روانشناسی رشد ژان پیاژه و لارنس کولبرگ را نیز در نظریه خود میگنجاند. علاقه وی به ارتباط، عناصر تحلیل زبانی را هم ضمیمه می کند. با این حال، وی بر دیدگاه مکتب فرانکفورت مبنی بر این که شرایط اجتماعی - فرهنگی مهمتر از نیروهای صرفأ مادی تولید است، تأکید دارد. به جای آن که ارزیابی تاریخی فقط از شیوه‌های مادی تولید ناشی شود، از فرایندهای اجتماعی و نهادهایی ناشی می شود که جوامع برای حفظ و توسعه خود ایجاد کرده اند. از نظر افراد، این امر در سایه استعدادهای یادگیری فردی محقق می شود. به این معنا، جوامع وابسته به افراد است.

با این حال، افراد در پیشرفت خود به ساختارهای نمادین جامعه وابسته اند. یعنی افراد برای ایجاد ارتباط، سازمان دادن و حل مشکلات خود به نظام های زبانی و انتظارهای رفتاری نیازمندند. بنابراین، از نظر هابرماس هر چند نیروهای مادی تولید اهمیت دارد، ولی در تکامل تاریخی تعیین کننده نیست. انواع تعاون به یک اندازه سرنوشت ساز است و توصیف بیشتر درباره شیوه‌های تولید مورد نیاز نیست، بلکه اصول عمومی تر سازمان اجتماعی مورد نیاز است.
 
همانطور که پیداست، نظریه انتقادی، مارکسیسم غربی را هم از مارکس و هم از مارکسیسم - لنینیسم جدا کرده است. با آن که مارکس بر توصیف بینش خاصی نسبت به آینده مارکسیسم تأکید داشت، اما جامعه‌ای را پیش بینی می کرد که روابط آزاد دارد و خود گردان است. با این حال، همان طور که استنلی آرونوویتس در کتاب بحران ماده گرایی تاریخی ابراز داشته، آنچه در واقع گسترش یافته سوسیالیسم دولتی اقتدارگراست. روابط آزاد و خودگردان هنوز هم خوابهای خیالی است و امروزه به نظریه اجتماعی خلاق خارج از مارکسیسم و در قالب نهضت زنان، نهضت بوم شناسی، مبارزه برای آزادی نژادی، ملی گرایی جدید و حتی دین شناسی رهایی بخش میل دارند. آرونوویتس ادامه می دهد که حمله مارکس به سلطه یعنی نظریه جدلی او نسبت به نهضت سرمایه داری و بینش او نسبت به تحول اجتماعی هنوز هم می تواند برای کسانی که در صدد تغییر نظام قدیم هستند، مفید باشد.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص514-510، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387