آزاده‌ي ما برگ سفر هيچ ندارد

شاعر : صائب تبريزي

جز دامن خالي به کمر هيچ نداردآزاده‌ي ما برگ سفر هيچ ندارد
آسوده درختي که ثمر هيچ ندارداز سنگ بود بي‌ثمري دست حمايت
کاين بحر بجز موج خطر هيچ ندارداز عالم پرشور مجو گوهر راحت
کاين نه صدف پوچ، گهر هيچ نداردبيهوده مسوزان نفس خويش چو غواص
غير از سرتسليم، سپر هيچ نداردخرسند به فرمان قضا باش که اين تيغ
مستي است که از خويش خبر هيچ نداردآسوده درين غمکده از شورش ايام
هر چند دل از خويش خبر هيچ ندارديک چشم زدن غافل ازان جان جهان نيست
انديشه‌ي سر شمع سحر هيچ نداردخواري به عزيزان بود از مرگ گرانتر
پيوند درين عهده‌ي ثمر هيچ نداردهر چند ز پيوند شود نخل برومند
حاصل بجز از ديده‌ي‌تر هيچ نداردصائب ز نظر بازي خورشيد عذاران