مي‌کند يادش دل بيتاب و از خود مي‌رود

شاعر : صائب تبريزي

مي‌برد نام شراب ناب و از خود مي‌رودمي‌کند يادش دل بيتاب و از خود مي‌رود
مي‌شود از آتش گل آب و از خود مي‌رودهر که چون شبنم درين گلزار چشمي باز کرد
مي‌زند يک دور چون گرداب و از خود مي‌روداز محيط آفرينش هر که سر زد چون حباب
ياد دريا مي‌کند سيلاب و از خود مي‌رودپاي در گل ماندگان را قوت رفتار نيست
مي‌کشد خميازه چون محراب و از خود مي‌رودزاهد خشک از هواي جلوه‌ي مستانه‌اش
موج مي‌غلتد به روي آب و از خود مي‌رودوصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
مي‌کند نظاره‌ي مهتاب و از خود مي‌رودنيست اين پروانه را سامان شمع افروختن
بر اميد گوهر ناياب و از خود مي‌روددست و پايي مي‌زند هر کس درين دريا چو موج
جاي صهبا مي‌کشد خوناب و از خود مي‌رودبي‌شرابي نيست صائب را حجاب از بيخودي