پيرانه‌سر هماي سعادت به من رسيد

شاعر : صائب تبريزي

وقت زوال، سايه‌ي دولت به من رسيدپيرانه‌سر هماي سعادت به من رسيد
بعد از هزار دور که نوبت به من رسيدپيمانه‌ام ز رعشه‌ي پيري به خاک ريخت
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسيدبي‌آسيا ز دانه چه لذت برد کسي؟
در وقت صبح، خواب فراغت به من رسيدشد مهربان سپهر به من آخر حيات
درد شرابخانه‌ي قسمت به من رسيدصافي که بود قسمت ياران رفته شد
روزي که درد و داغ محبت به من رسيدمجنون غبار دامن صحراي غيب بود
صائب ز فيض اشک ندامت به من رسيداين خوشه‌هاي گوهر سيراب، همچو تاک