من نمي‌آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار

شاعر : صائب تبريزي

بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذارمن نمي‌آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار
پنبه بردار از سر مينا و در گوشم گذارگفتگوي توبه مي‌ريزد نمک در ساغرم
تا سبک گردم، سبوي باده بر دوشم گذاراز خمار مي گراني مي‌کند سر بر تنم
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذارکرده‌ام قالب تهي از اشتياقت، عمرهاست
در سر مستي سري يک بار بر دوشم گذارگر به هشياري حجاب حسن مانع مي‌شود
پنبه‌اي بر لب ازان صبح بناگوشم گذارشرح شبهاي دراز هجر از زلف است بيش
صرفه در گويايي من نيست، خاموشم گذارمي‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من