در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع

شاعر : صائب تبريزي

تا نپيوستم به خاموشي نياسودم چو شمعدر کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمعديدنم ناديدني، مدنگاهم آه بود
بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمعسوختم تا گرم شد هنگامه‌ي دلها ز من
قطره‌ي آبي به چشم روزن از دودم چو شمعسوختم صد بار و از بي‌اعتباريها نگشت
زير دامان خموشي رفتم، آسودم چو شمعپاس صحبت داشتن آسايش از من برده بود
روشني در کار مردم بود مقصودم چو شمعاين که گاهي مي‌زدم بر آب و آتش خويش را
هر چه از تن‌پروري بر جسم افزودم چو شمعمايه‌ي اشک ندامت گشت و آه آتشين
مي‌چکيد آتش ز چشم گريه آلودم چو شمعاين زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پيش ازين