از سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم

شاعر : صائب تبريزي

مي‌زدم بر بخت خود پايي که برمي‌داشتماز سر کوي تو گر عزم سفر مي‌داشتم
مي‌زدم بر سينه هر سنگي که برمي‌داشتمداشتم در عهد طفلي جانب ديوانگان
مي‌شدم ديوانه گر از خود خبر مي‌داشتمزندگي را بيخودي بر من گوارا کرده است
کاش پيش از خون شدن دل از تو برمي‌داشتمدل چو خون گرديد، بي‌حاصل بود تدبيرها
چون سبو دست طلب گر زير سر مي‌داشتممي‌ربودندم ز دست و دوش هم دردي‌کشان
زين چمن گر چون خزان برگ سفر مي‌داشتممي‌فشاندم آستين بر رنگ و بوي عاريت
در سخن صائب هم‌آوازي اگر مي‌داشتمجيب و دامان فلک پر مي‌شد از گفتار من