از سر کوي تو گر عزم سفر ميداشتم شاعر : صائب تبريزي ميزدم بر بخت خود پايي که برميداشتم از سر کوي تو گر عزم سفر ميداشتم ميزدم بر سينه هر سنگي که برميداشتم داشتم در عهد طفلي جانب ديوانگان ميشدم ديوانه گر از خود خبر ميداشتم زندگي را بيخودي بر من گوارا کرده است کاش پيش از خون شدن دل از تو برميداشتم دل چو خون گرديد، بيحاصل بود تدبيرها چون سبو دست طلب گر زير سر ميداشتم ميربودندم ز دست و دوش هم درديکشان زين چمن گر چون خزان برگ سفر ميداشتم...