دانستهام غرور خريدار خويش را شاعر : صائب تبريزي خود همچو زلف ميشکنم کار خويش را دانستهام غرور خريدار خويش را شد آب سرد، گرمي بازار خويش را هر گوهري که راحت بيقيمتي شناخت دانستهايم قدر شب تار خويش را در زير بار منت پرتو نميرويم در خواب کن دو ديدهي بيدار خويش را زندان بود به مردم بيدار، مهد خاک چو سرو بستهايم به دل بار خويش را هر دم چو تاک بار درختي نميشويم صائب ز سيل حادثه ديوار خويش را از بينش بلند، به پستي رهاندهايم ...