نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا شاعر : صائب تبريزي که پيچ و تاب به زنجيرها کشيده مرا نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا به خاک راهگذر ريخت ناچشيده مرا چو جام اول مينا، سپهر سنگيندل غبار دل شود افزون ز آب ديده مرا چو آسيا که ازو آب گرد انگيزد به سير عالم ديگر، دل رميده مرا رهين وحشت خويشم که ميبرد هر دم که تا رسيده به لب، جان به لب رسيده مرا نثار بوسهي او نقد جان چرا نکنم؟ درين شکفته چمن، ديدهي نديده مرا به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب...