به دامن مي‌دود اشکم، گريبان مي‌درد هوشم

شاعر : صائب تبريزي

نمي‌دانم چه مي‌گويد نسيم صبح در گوشمبه دامن مي‌دود اشکم، گريبان مي‌درد هوشم
ز لطف ساقيان، سجاده‌ي تزوير بر دوشمبه اندک روزگاري بادبان کشتي مي شد
دگر نامد به هم چون قبله از خميازه آغوشمازان روزي که بر بالاي او آغوش وا کردم
که تا فرداي محشر من خراب صحبت دوشمبه کار ديگران کن ساقي اين جام صبوحي را
که شد نوميد صبح محشر از بيداري هوشمز چشمش مستي دنباله‌داري قسمت من شد
که جاي سيلي اخوان بود نيل بناگوشممن آن حسن غريبم کاروان آفرينش را
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشمکنار مادر ايام را آن طفل بدخويم
که گر خاکم سبو گردد، نمي‌گيرند بر دوشمز خواري آن يتيمم دامن صحراي امکان را
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زير سرپوشمفلک بيهوده صائب سعي در اخفاي من دارد