ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتيم

شاعر : صائب تبريزي

موج ريگ خشک را آب روان پنداشتيمما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتيم
کز غلط بيني قفس را آشيان پنداشتيمشهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
چون قلم آن را که با خود يکزبان پنداشتيمتا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
دار خون آشام را دارالامان پنداشتيمبس که چون منصور بر ما زندگاني تلخ شد
کعبه‌ي مقصود را سنگ نشان پنداشتيمبيقراري بس که ما را گرم رفتن کرده بود
هر که سنگي زد به ما، رطل گران پنداشتيمنشاه‌ي سوداي ما از بس بلند افتاده بود
از سليمي گرگ را صائب شبان پنداشتيمخون ما را ريخت گردون در لباس دوستي