عاشق سلسله‌ي زلف گرهگيرم من

شاعر : صائب تبريزي

روزگاري است که ديوانه‌ي زنجيرم منعاشق سلسله‌ي زلف گرهگيرم من
محو يک نقش چو آيينه‌ي تصويرم مننکنم چشم به هر نقش سبکسير سياه
ورنه دلتنگ ازين عالم دلگيرم منمرغ بي‌پر به چه اميد قفس را شکند؟
بس که از ديدن اوضاع جهان سيرم مننشود ديده‌ي من باز چو بادام به سنگ
دل همان طفل مزاج است اگر پيرم منهست با مردم ديوانه سر و کار مرا
بس که از بيگنهي بار به زنجيرم منبهر آزادي من شب همه شب مي‌نالد
عاجز قوت سرپنجه‌ي تقديرم منگر چه صائب شود از من گره عالم باز