عاشق سلسلهي زلف گرهگيرم من شاعر : صائب تبريزي روزگاري است که ديوانهي زنجيرم من عاشق سلسلهي زلف گرهگيرم من محو يک نقش چو آيينهي تصويرم من نکنم چشم به هر نقش سبکسير سياه ورنه دلتنگ ازين عالم دلگيرم من مرغ بيپر به چه اميد قفس را شکند؟ بس که از ديدن اوضاع جهان سيرم من نشود ديدهي من باز چو بادام به سنگ دل همان طفل مزاج است اگر پيرم من هست با مردم ديوانه سر و کار مرا بس که از بيگنهي بار به زنجيرم من بهر آزادي من شب همه شب مينالد عاجز...