زمين به لرزه درآيد ز دل تپيدن من

شاعر : صائب تبريزي

شود سپهر زمين‌گير از آرميدن منزمين به لرزه درآيد ز دل تپيدن من
توان بريد به آواز دل تپيدن منهزار مرحله را چون جرس دل شبها
نمي‌رسد چو به کس فيضي از رسيدن منمرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
که داد وحشت خاطر دهد رميدن منفغان که زير فلک نيست آنقدر ميدان
نهفته است در آغوش آرميدن منهزار فتنه‌ي خوابيده چون شراب کهن
که برگ کاه شود مانع پريدن مندرين رياض، چو چشم آن ضعيف پروازم
که روشن است جهان از نفس کشيدن منمرا چون صبح به دست دعا نگه داريد
ز راه چشم چو شبنم بود چريدن منحيات من به تماشاي گلعذاران است
توان گرفتن از دست و لب گزيدن منعيار آن لب شيرين و ساعد سيمين
دهان مار شود تلخ از گزيدن من!ز بس که تلخي دوران کشيده‌ام صائب