خَمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود *** زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد *** فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می روی به چمن *** که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم *** چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره ی مفتول خود گره می زد *** صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه به روی تو نسبتش کردم *** سَمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از وَرع می و مطرب ندیدمی زین پیش *** هوای مُغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می شویم *** نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود *** که قسمت اَزلش در می مُغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان *** مرا به بندگی خواجه ی جهان انداخت
1.ای یار!این چنین که ابروی گستاخ و بی باک تو گره در کمان انداخته و نشان خشم و غضب تو دارد، پیداست که قصد جان من زار ناتوان را کرده است.
2.عشق و محبت، قبل از آفرینش دو عالم وجود داشته است و این چیزی نیست که مربوط به زمان اکنون باشد،بلکه دیرگاهی است که روزگار، نقش عشق را کشیده و محبت میان ما ازلی و ابدی است.
3.همین که گل نرگس -که سابقه ی رقابت با چشمان تو دارد -ناز و عشوه ای به قصد اظهار وجود و خودنمایی آغاز کرد، چشمان پر فریب تو در دلبری سنگ تمام گذاشت و جهان را پر از آشوب و غوغا کرد.
4.در حالی که شراب خورده ای و چهره ات عرق کرده و برافروخته به چمن می روی و همین است که آب و رنگ چهره ی تو، گِل ارغوان را -که سرخ و لطیف است -از حسادت بیتاب کرد و آتش به جانش انداخت.
5.دیشب به هنگامی که از چمنزاری می گذشتم، غنچه ی گل سرخی را دیده و به شک و گمان افتادم؛ به طوری که ندانستم اینکه می بینم غنچه است یا دهان تو و از این شباهت سرمست شدم و مستانه گذشتم.
6.گل بنفشه سرگرم عشوه گری بود و زلف پر پیچ و خم خود را تاب می داد که ناگهان باد صبا از راه رسید و با طرح کردن حکایت موی تو به جلوه فروشی او پایان داد.
7.گل یاسمن را از لحاظ لطافت و خوشبویی به روی تو تشبیه کردم و این گل وقتی که این تشبیه را شنید، احساس شرم کرد و با کمک باد صبا خاک در دهان خود انداخت یعنی گفت:خاک به دهانم؛ این چه نسبتی است، من کجا و روی یار تو کجا!
8.پیش از این من از شدت تقوی و پارسایی با می و مطرب و معشوق سر و کاری نداشتم، اما هوای وصال ساقیان زیبارو چنان دلم را ربود که بی اختیار مرا با شراب و مطرب آشنا ساخت.
9.من اکنون خرقه ی خود را که از روی ریاکاری و عوام فریبی آن را می پوشم، با شراب سرخ رنگ می شویم تا پاک شود، زیرا سرنوشت من این گونه رقم خورده است و این تقدیر و قسمت را نمی توان از خود دور کنم.
10.لطف و بخشش معشوق به من این گونه بود که من همیشه مست و خراب عشق باشم و سرنوشت و قسمت ازلی ام نیز این بود که پیوسته از شراب روحانی عشق بنوشم.
11.اکنون که گردش روزگار، مرا بنده ی خواجه ی عالم کرده است، دیگر این دنیا به کام من و مطابق میل من خواهد بود.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}