خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند *** زمانه تا قَصَب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود *** نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد *** ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن *** که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال *** خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتن ز شهر خواهم رفت *** به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
1. از آن هنگام که خدا تو را چنین زیبا و دلفریب ساخت و خط ابروی زیبای تو را آفرید، امید من به توجه دلربایانه ی توست که به آن، هم امید دارم و هم ندارم؛ آری خداوند، گشایش کار مرا به ناز و اشاره های آن وابسته کرده است.
2. ای معشوق! از وقتی که روزگار تو را در جامه ای زیبا جلوه داد، از آن روز مرا به خاک راه نشاند و عاشق و بی قرار تو ساخت. سرو نیز در برابر جلوه ی اندام موزون تو دیگر جلوه ای ندارد و خاک نشین راه توست.
3. نسیم خوشبوی گل به عشق تو در باغ وزید و همه جا را فرا گرفت و غنچه ها را گشود و از کار ما هم گره گشایی کرد. یعنی با یاد تو، دل غمگین ما را شاد کرد.
4. سرنوشت و قضا و قدر الهی مرا به این امر راضی کرد که اسیر و گرفتار عشق تو باشم، ولی خواسته و رضایت من چه سود که سررشته ی کار به دست رضای توست؛ عشق، کاری است دوسویه و وصال، آن هنگام میسر می شود که هر دو طرف، راضی و خرسند باشند.
5. دل من با گیسوی سیاه و خوشبوی تو پیمان عاشقی بسته است که پیوسته در خم زلف تو باشد، پس دل مرا مانند نافه پر خون مکن، یعنی آن را غمزده نساز و بگذار که به عهدی که با تو بسته وفادار بماند.
6. ای باد صبا! تو پیک معشوق بودی و مرا به وصال او امیدوار می کردی، خطای دل مرا ببین که به وفای تو امیدوار شد. می دانم که دیگر وصال، ممکن نیست و حتی بو و اثری از او به مشام من نمی رسد.
7. ای معشوق! به تو می گویم که از دست ظلم تو از این شهر خواهم رفت و تو با خنده ی تمسخر آمیزی پاسخ می دهی که:برو، چه کسی پایت را بسته است؟ یعنی نمی توانی بروی، زیرا پای دلت در کمند عشق من اسیر است.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}