خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

از آن هنگام که خدا تو را چنین زیبا و دلفریب ساخت و خط ابروی زیبای تو را آفرید، امید من به توجه دلربایانه ی توست که به آن، هم امید دارم و هم ندارم؛ آری خداوند، گشایش کار مرا به ناز و اشاره های آن وابسته کرده است.
دوشنبه، 19 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
 خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

 

به کوشش: رضا باقریان موحد




 
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست *** گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند *** زمانه تا قَصَب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود *** نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد *** ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن *** که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال *** خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتن ز شهر خواهم رفت *** به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
تفسیر عرفانی

1. از آن هنگام که خدا تو را چنین زیبا و دلفریب ساخت و خط ابروی زیبای تو را آفرید، امید من به توجه دلربایانه ی توست که به آن، هم امید دارم و هم ندارم؛ آری خداوند، گشایش کار مرا به ناز و اشاره های آن وابسته کرده است.
2. ای معشوق! از وقتی که روزگار تو را در جامه ای زیبا جلوه داد، از آن روز مرا به خاک راه نشاند و عاشق و بی قرار تو ساخت. سرو نیز در برابر جلوه ی اندام موزون تو دیگر جلوه ای ندارد و خاک نشین راه توست.
3. نسیم خوشبوی گل به عشق تو در باغ وزید و همه جا را فرا گرفت و غنچه ها را گشود و از کار ما هم گره گشایی کرد. یعنی با یاد تو، دل غمگین ما را شاد کرد.
4. سرنوشت و قضا و قدر الهی مرا به این امر راضی کرد که اسیر و گرفتار عشق تو باشم، ولی خواسته و رضایت من چه سود که سررشته ی کار به دست رضای توست؛ عشق، کاری است دوسویه و وصال، آن هنگام میسر می شود که هر دو طرف، راضی و خرسند باشند.
5. دل من با گیسوی سیاه و خوشبوی تو پیمان عاشقی بسته است که پیوسته در خم زلف تو باشد، پس دل مرا مانند نافه پر خون مکن، یعنی آن را غمزده نساز و بگذار که به عهدی که با تو بسته وفادار بماند.
6. ای باد صبا! تو پیک معشوق بودی و مرا به وصال او امیدوار می کردی، خطای دل مرا ببین که به وفای تو امیدوار شد. می دانم که دیگر وصال، ممکن نیست و حتی بو و اثری از او به مشام من نمی رسد.
7. ای معشوق! به تو می گویم که از دست ظلم تو از این شهر خواهم رفت و تو با خنده ی تمسخر آمیزی پاسخ می دهی که:برو، چه کسی پایت را بسته است؟ یعنی نمی توانی بروی، زیرا پای دلت در کمند عشق من اسیر است.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط