عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده *** باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت *** بِه که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر *** زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رُخت گلدسته ای *** بو که بویی بشنویم از خاک بُستان شما
عُمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم *** گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید *** زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که هم دستان شوند *** خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری *** کاندر رین ره کشته بسیارند قربان شما
می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو *** روزی ما باد لعل شکر افشان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو *** کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست *** بنده ی شاه شماییم و ثنا خوان شما
ای شهنشاه بلند اختر خدا را همّتی *** تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
1.ای معشوقی که ماه زیبا، نور خود را از چهره ی تابان تو گرفته است و آب و رنگ و اعتبار زیبایی نیز به واسطه ی خوبی های توست.
2.من در انتظار وصال جانم به لب رسیده است و می خواهم که هرچه زودتر پیش تو بیایم، حالا بگو که دستور تو چیست؟ جان به تن بازگردد یا بیرون آید؟
3.تا وقتی که این چشمان مست تو دلربایی می کنند، هیچ کس از عافیت و سلامتی بهره ای نخواهد داشت، پس بهتر است که زاهدان ریاکار و عوام فریب، در مقابل چشمان مست تو، زهد و تقوی نفروشند و ادعای آن را نداشته باشند.
4.صورت زیبای تو مانند چشمه ی با طراوتی است که اثر از آن، آب بر چهره بزنم، بخت خفته ی خود را بیدار می سازم.
5.ای معشوق!همراه باد صبا گل دسته ای از چهره ی زیبایت به سویم روانه کن و به این ترتیب مرحمت و عنایت خود را به من نشان بده؛ باشد که ما نیز از خاک گلستان تو بویی بشنویم و جانی تازه کنیم.
6.ای ساقیان محفل شاه!هر چند جام شراب ما از باده ی شما پر نشد، ولی عمرتان طولانی و آرزوهایتان به کام باشد.
7.ای دوستان!به معشوق خبر دهید که دل من بی قرار و بیتاب شده است و دیگر طاقت دوری و جدایی ندارد؛ جان مرا چون جان خویش بدانید و عزیز بدارید و کاری برای من انجام دهید.
8.ای خدا!نمی دانم چه زمانی به آرزوی خود نائل می شوم که با دلی آسوده به تماشای زلف پریشان تو بنشینم و بین دل مجموع من و زلف پریشان تو سازگاری به وجود آید.
9.ای معشوق!هنگامی که از کنار ما می گذری، دامن قبایت را بالا بگیر تا به وسیله ی خاک -که اشک خون آلود عاشقان بر آن چکیده است -آلوده نشود؛ زیرا قربانیان عشق تو بسیارند.
10.من دعا می کنم که به حضور معشوق برسم و کلام شیرین او را بشنوم و تو ای خواننده ی سخن یا دریافت کننده ی این مدح، بگو:آمین.
11.ای باد صبا!به شهر یزد بگذر و به ساکنانش بگو که خدا کسانی را که حق نعمت تو را به جا نمی آورند، نابود کند.
12.اگر چه ما از دربار و درگاه معشوق، محروم هستیم، ولی توجه دل ما به سوی شماست.ما بنده و غلام و دعاگوی شما هستیم.
13.ای پادشاهی که بخت بلندی داری!به خاطر خدا لطفی در حق من بنما تا من هم به درگاه تو وارد شوم و مانند ستارگان آسمان، خاک درگاه تو را ببوسم.
گویا این غزل، مدیحه ای در ستایش یحیی، حاکم یزد است؛ بنابراین تفسیر عرفانی آن چندان وجهی ندارد.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول