به کوشش: رضا باقریان موحد




 
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است *** ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت *** ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو *** اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است *** شکنج طُرّه لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سر دلجوی است *** سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی *** که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز *** کنار دامن من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم *** به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بی خودی طلب یار می کند حافظ *** چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

1. از فراق تو خون گریستم؛ آن قدر اشک ریختم که مردمک چشمانم غرق در خون شده است؛ ببین که حال دو چشم من و یا حال مردمی که در شوق دیدارت می سوزند، چگونه است؟
2. باده ی سرخ رنگی که به یاد لبت و چشم خمار آلودت از جام غم می نوشم، گویی خون دلی بیش نیست؛ من در فراقت همیشه غصّه می خورم.
3. اگر چهره ی مانند خورشید تو از سر کوی آشکار شود، بخت و اقبالم فرخنده و مبارک می شود؛ اما می دانم که دیگر تو نمی آیی.
4. فرهاد فقط از لب شیرین حکایت می کند و هرگز آن لب را نخواهد بوسید و مجنون، دل در خم گیسوی لیلی دارد و می داند که به وصال او نمی رسد.
5. به این دل غمگین محبتی کن و با من سخن بگو، زیرا که قدت مانند سرو زیباست و سخنت لطیف و گوش نواز است.
6. ای ساقی! جام شراب را به گردش درآور و راحتی و آسایش را به من هدیه کن؛ زیرا از چرخش روزگار، جز غم و رنج خاطر چیزی نصیبم نشد.
7. از زمانی که فرزند عزیزم از مقابل دیدگانم رفته، سیل اشک از دو چشمم روان است و کنار دامنم همچون رود جیحون شده است.
8. چگونه این دل غمزده را شاد کنم؟ نمی توانم؛ زیرا این کار در توان من نیست و از اختیار من بیرون است.
9. حافظ نباید انتظار همدری از کسی را داشته باشد؛ این کار مثل این است که فقیر درمانده ای در پی گنج قارون باشد.
*مرحوم دکتر معین، این غزل را مرثیه ای در سوگ فرزند خواجه می داند.
(حافظ شیرین سخن، ص 141)

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول