به کوشش: رضا باقریان موحد




 
آن که پا مال جفا کرد چو خاک راهم *** خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا *** بنده ی معتقد و چاکر دولتخواهم
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز *** آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ذرّه ی خاکم و در کوی توام جای خوش است *** ترسم ای دوست که بادی ببر ناگاهم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد *** و اندر آن آینه از حُسن تو کرد آگاهم
صوفی صومعه ی عالم قُدسم لیکن *** حالیا دیر مغان است حوالتگاهم
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی *** تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود *** آه اگر دامن حُسن تو بگیرد آهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور می گفت *** با همه پادشهی بنده ی تو را نشاهم

تفسیر عرفانی
1. خاک پای آن کسی را که مرا چون خاک راه از روی ستم پایمال کرد و نابود ساخت، می بوسم و عذرخواهی هم می کنم و از قدم رنجه ی او که برای پایمال کردن من به زحمت افتاد، سپاس گزارم.
2. این چنین نیست که من به خاطر جور و ستمی که در حقّ من روا داشتی، ناله سر دهم؛ زیرا که غلام و بنده ی با اعتقاد و استوار تو هستم و دوستدار و عاشقی که خواهان خیر و نیکی توست و برای تو سعادت و خوشبختی آرزو می کند.
3. در پیچ و تاب گیسوی بلند و زیبای تو امید وصال بسته ام. هرگز دست از این طلب و امید بر نمی دارم و مبادا که دست نیاز مرا از گیسوی خود کوتاه کنی.
4. من چون ذرّه ی خاک و غباری بی ارزش هستم که در کوی تو ساکن شده و آرام گرفته ام و جایی خوش دارم. ای یار! ترس و ناامیدی من از آن است که روزی باد حوادث که همان عدم شایستگی من و یا بی توجهی تو می باشد، مرا از آنجا دور سازد.
5. پیر مغان که مراد و مرشد من است، جام شراب را به دستم داد و آن جام و شراب راز نما مرا از زیبایی و جمال دلآرای تو آگاه ساخت. به مدد رازگشایی عشق است که از حسن و جمال معشوق باخبر می شوم.
6. من صوفی پاک و پاکباز عالم قدس و غیبم، ولی دست تقدیر مرا گوشمالی داده و کنون مقیم در خانه گردانیده است. من اصل بهشتی و روحانی دارم، حالا خداوند برای آنکه چندان بار غربت تحمل نکنم، شبیه ترین جای در روی زمین را که به منشأ روحانی من نزدیک است، پناهگاه من قرار داده است.
7. برخیز و با من گدا و مسکین در راه مانده به سوی میخانه و خرابات بیا تا ببینی که در آن مجلس و حلقه ی مستانه چه مقام بلند و رفیعی دارم و در نزد پیر میکده از چه عزتی برخوردارم.
8. سرمست و مغرور و بدون هیچ التفاتی از کنار حافظ گذشتی و به فکر او نبودی و از آه و سوز درون او نترسیدی؛ آه و فغان از آن لحظه ای که آتش آه و ناله ی من دامن حسن و جمال تو را بگیرد و بسوزاند و این مایه ی حسرت و افسوس خواهد بود.
9. بسیار خوشحال شدم که سحرگاهان خورشید، این پادشاه مشرق با این همه بلندی و درخشندگی و شکوهی که داشت، گفت:بنده و خدمت گزار تورانشاه هستم.

منبع مقاله: باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول