به کوشش: رضا باقریان موحد




 

از من جدا مشو که توام نور دیده ای *** آرام جان و مونس قلب رمیده ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان *** پیراهن صبوری ایشان دریده ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک *** در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان *** معذور دارمت که تو او را ندیده ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا *** بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای


1. ای معشوق! تو نور چشم منی، تو عزیز جان من هستی، مرا رها مکن و از من جدا مشو؛ زیرا وجود تو سبب آرامش جان و مونس دل شیدا و بی قرار من است. ای یار! لطف و محبتی به این عاشق خود بنما.
2. ای یار! عاشقان تو هرگز دست از دامن تو بر نمی دارند و تو را رها نمی کنند؛ زیرا پیراهن صبر و شکیبایی آنها را پاره کرده ای؛ همه ی آنها در عشق تو بی قرارند. عاشقان، مست و بی قرار معشوق شده اند.
3. ای معشوق! امیدوارم که از چشم زخم بخت و اقبال خود آسیبی نبینی؛ زیرا در دلفریبی و دلربایی به نهایت زیبایی رسیده ای؛ تا جایی که ممکن است بخت و اقبال به تو حسادت می کند؛ تو آن قدر زیبایی که ممکن است بخت موافق تو هم تو را چشم بزند.
4. ای حاکم شرع و مفتی زمان! مرا از عشق ورزیدن به یار منع مکن؛ عذر تو را می پذیرم؛ زیرا تو او را ندیده ای و از زیبایی و دلربایی او بی خبر هستی؛ اگر تو هم او را ببینی، عاشق او می شوی.
5. ای حافظ! مگر پایت را بیش از حدّ خود دراز کردی که معشوق، تو را سرزنش و مؤاخذه کرد؟ عاشق نباید پا از حدّ خود فراتر بگذارد و اعتراض به معشوق بنماید. زیرا گرفتار سرزنش او می شود.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول