به کوشش: رضا باقریان موحد




 

با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی *** تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید *** نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم *** با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را *** تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
در گشوه ی سلامت مستور چون توان بود *** تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست *** کر سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ *** چون برق ازین کشاکش پنداشتی که جستی


1. اسرار عشق و مستی را به کسی که ادعای زهد و تقوی دارد نگویید و فاش نسازید تا در درد بی خبری و خودپرستی خود بمیرید.
2. عاشق شو و گرنه روزی کار دنیا به پایان می رسد و عمر تو سپری می شود؛ در حالی که هنوز نتوانسته ای هدف از آفرینش خود را در این عالم که همان عشق ورزیدن است، دریابی و به هدف مورد نظر خود برسی، پس وقت را غنیمت بدان و به عشق و مستی بپرداز.
3. دیشب در بزم عیش عاشقان و رندان، آن معشوق زیباروی دلفریب چه خوش گفت که:ای عاشق! اگر بت نمی پرستی و کافر نیستی، پس آمدن تو به این مجلس برای چیست و با کافران چه کار داری؟
4. ای معشوق! ای پادشاه من! به خاطر خدا زلف سیاه تابدارت، دل ما را شکست و به زنجیر کشید. تا کی باید سیاهی در حقّ ما این چنین جور و ستم روا دارد؟ از جلوه ی تو انتظار آسایش خاطر داشتم، ولی در دام زلف تو گرفتار مانده ام.
5. ای یار! تا زمانی که چشمان زیبای مست تو با ما اسرار عاشقی و مستی را بیان می کند، چگونه می توان در کنج عافیت، پرهیزکار و با تقوی ماند؟ جلوه ی جمال تو همیشه ما را عاشق تر می کند.
6. ای معشوق! آن روز که از ناز و تکبّر با ما همنشین نمی شدی، این فتنه و آشوب ها را که امروز برخاسته، پیش بینی می کردم. آن روز این انسان خاکی، وجود این جهانی نداشت تا محبوب به عشق ورزی او پاسخ دهد.
7. ای حافظ! سرانجام عشق، تو را به دست طوفان بلا و مصیبت می سپارد. آیا تصور می کردی که به سرعت از این ماجرا و کشمکش عشق رها شوی؟

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول