تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

پايه ي تربيتش محبت بود

نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود.
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پايه ي تربيتش محبت بود
پايه ي تربيتش محبت بود

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

براي دزد کار پيدا کرد و اصلاحش کرد

شهيد ابراهيم هادي

نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود.
بگيرش، دزد، دزد! بعد هم سريع دويد دم در. يکي از بچه هاي محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد.
تکه آهن روي زمين دست دزد را بريد. خون جاري شد. چهره ي دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد مي کشيد. ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ «چرا دزدي مي کني!؟ آخر پول حرام که...» دزد گريه مي کرد. بعد به حرف آمد: همه ي اين ها را مي دانم. بيکارم. زن و بچه دارم. از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهيم فکري کرد. رفت پيش يکي از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: «خدا را شکر، شغلي مناسب براي تو فراهم شد. از فردا برو سر کار. اين پول را هم بگير، از خدا هم بخواه کمکت کند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش مي کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.»
(1)

با برخورد خوب او را متحول کرد تا شهيد شد

شهيد ابراهيم هادي

يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقي مي گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.
در آن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل مي گرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود. حتي او را با خودش به زورخانه مي آورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام مي گذاشت.
مدتي بعد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتدا او را غيرتي کرد و گفت: «اگر کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟» پسر با عصبانيت گفت: «چشم هايش را در مي آورم.»
ابراهيم خيلي با آرامش گفت: «خب پسر، تو که براي ناموس خودت اين قدر غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام مي دهي؟! بعد ادامه داد: «ببين اگر هر کسي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم مي پاشد و سنگ روي سنگ بند نمي شود.»
بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را گفت که فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.»
بعد هم دلايل ديگر آورد. آن پسر هم تأييد مي کرد. بعد گفت: «تصميم خودت را بگير، اگر مي خواهي با ما رفيق باشي بايد اين کارها را ترک کني.»
برخورد خوب و دلايلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد. او به يکي از بچه هاي خوب محل تبديل شد. همه ي خلاف کاري هاي گذشته را کنار گذاشت. اين پسر نمونه اي از افرادي بود که ابراهيم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن هاي به موقع آنها را متحول کرده بود.
نام اين پسر هم اکنون بر روي يکي از کوچه هاي محله ي ما نقش بسته است! (2)

ديگر اين کفشها را نپوش!

شهيد علي موحددوست

زينب دستانش را باز کرد و به سمت پدر دويد.
علي آغوش گشود و او را به سينه فشرد.
بعد همان طور که در بغلش بود کفش هاي زينب را درآورد و گفت: «باباجان، اين کفش هايي که پوشيدي وقتي راه مي روي صدا مي دهد. باعث مي شود جلب توجه کند. ديگر اينها را نپوش.» (3)

پايه ي تربيتش، محبت بود!

شهيد مسعود شعربافچي

به تربيت بچه ها از کوچکي اهميت مي داد. پايه ي تربيتش هم محبت بود. بچه ها حکم دوستش را داشتند. برايشان هديه مي خريد و در قبال کمترين کار خوبي به آنها جايزه مي داد. (4)

شخصيت بچه ها را بالا مي بردند

شهيد حجت الاسلام و المسلمين فضل الله محلاتي

چيزي که بيشتر در خاطرم هست راجع به اخلاق ايشان است. ايشان واقعاً خوش اخلاق بودند، نه براي خانواده، بلکه کسان ديگري که توي فاميل بودند، از آشناها حتي آنهايي که خيلي مقيّد به مسائل مذهبي نبودند به ايشان خيلي علاقه داشتد. واقعاً خُلق ايشان ديگران را جذب مي کرد، غير از مسائل منطقي و احاديث و گفته هاي پيغمبر که ايشان مطرح مي کردند طرز سلوک و رفتار ايشان باعث مي شد که اطرافيان طبيعتاً به ايده و عقيده ي ايشان گرايش پيدا کنند.
شايد برايتان جالب باشد که بگويم من در نوجواني سيگار مي کشيدم. يک روز معاون هنرستان سيگار توي جيب من پيدا کرد، من را صدا کرد و گفت: بيا اينجا، با پدرم هم دوست بود. - حاج آقا هم آن موقع سيگار مي کشيد - مرا مستقيم پاي تلفن برد و تلفن حاج آقا را گرفت. بعد از سلام و عليک و به اصطلاح احوالپرسي گفت: حاج آقا شما مي دانيد که آقازاده شما محمود آقا سيگار مي کشند؟ حاج آقا گفت: «بله متأسفانه.» گفت: شما هيچي به او نمي گوييد. گفت: «من چون سيگار مي کشم خوب طبيعتاً نمي توانم به او بگويم، شما نصيحتش بفرماييد.» ناظم هنرستان خيلي از اين حرف ناراحت شد و به من گفت: برو بيرون، ‌ديگر حق نداري توي مدرسه سيگار بياوري وگرنه بيرونت مي کنم. ايشان علي رغم اين که آن موقع توي اجتماع خيلي بد بود به يک پدري بگويند پسر دبيرستاني تو سيگار مي کشد، ولي بنابر توصيه اي که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) فرموده اند: رطب خورده منع رطب چون کند، ايشان هم من را منع نکرد، بنابراين اگر خودش کاري مي کرد هيچ وقت به ما نمي گفت نکن. ايشان واقعاً نسبت به ما با احترام رفتار مي کردند يعني هميشه شخصيت ما را بالا مي بردند چه توي فاميل. چه پيش معلمين، چه توي جامعه. هميشه خيلي با احترام با ما رفتار مي کردند و اين باعث مي شد که ما هميشه سعي کنيم آن احترام را نگهداريم و شخصيتي را که ايشان براي ما قائل بود حفظ کنيم و اين خيلي در تربيت ما مؤثر بود. (5)

سه روز روزه براي قضا شدن نماز صبح!

شهيد حسين شفيعي

حسين شفيعي نوجواني بود پانزده ساله که عاشقي به تمام معنا بود. يک روز صبح در حال گشت زني بودم که متوجه شدم چهره اش برافروخته و رنگ پريده نشان مي داد. دگرگوني سيمايش نظرم را به خود جلب نمود. با خود فکر کردم شايد دليل اين پژمردگي نگراني از خانواده اش باشد و اين رزمنده نياز به مرخصي داشته باشد. دليل اين ضعف را از ايشان جويا شدم. به نحوي از انحاء از پاسخ سؤال شانه خالي مي کرد. چون با اصرار زياد من مواجه شد گفت: «سه روز قبل که به رزم شبانه رفته بوديم به علت آن که خيلي دير برگشتيم نتوانستم به موقع استراحت کنم و لذا به علت دير بيدار شدن نماز صبح من قضا شد. به اين خاطر سه روز پشت سر هم روزه مي گيرم تا شايد پروردگار از گناه من بگذرد.»
اين جوان با زبان روزه و در همان روز در عمليات محرم سال 1361 به فيض شهادت نايل گرديد. (6)

سخت ترين محل خدمت شما کجاست؟

شهيد محمّد جعفر نصر اصفهاني

در اوج ناامني کردستان، شهيد نصر شخصاً داوطلب خدمت در لشکر 28 کردستان شد. بعد از دوره ي مقدماتي و ابتداي خدمت وقتي خود را به فرمانده ي لشکر معرفي کرد، به ايشان گفت: «سخت ترين محل خدمت شما کجاست؟ من را به آن يگان بفرستيد.»
از وقتي که شهيد نصر به لشکر 28 منتقل شده بود، ديگر او را نديده بودم. يک بار که براي انجام مأموريت به کردستان رفته بودم، تصميم گرفتم که حتماً به ديدن او بروم. با زحمت خودم را به ارتفاعات «سورِن» رساندم. گروهاني که فرماندهي آن را شهيد نصر به عهده داشت، در آن ارتفاعات موضع گرفته بود. منطقه به قدري صعب العبور بود که حتي تدارکات و مهمات مورد نياز را با طناب بالا مي کشيدند و به يگان مي رساندند. (7)

پي‌نوشت‌ها:

1. سلام بر ابراهيم، ص 79.
2. سلام بر ابراهيم، صص 173-172.
3. ستارگان درخشان (10)، ص 36.
4. ستارگان درخشان (7)، ص 50.
5. خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي، صص 186-185.
6. سفر عشق، ص 74.
7. ره يافته ي عشق، صص 124-123.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.