تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

بايد اول دست پدر و مادرت را ببوسي

با گفتن يا الله يا الله وارد شدند؛ محمد با چندين بچّه ي دبستاني. زخمي بودم و توان بلند شدن نداشتم. يک يک سلام کردند و دور و برم نشستند. محمّد هم کنار دستم نشست و با هم حرف مي زديم. گفت: «راستي محمدحسن! بچه ها مي
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بايد اول دست پدر و مادرت را ببوسي
 بايد اول دست پدر و مادرت را ببوسي

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

دبستان سنّ يادگرفتن خوبي و بدي است

شهيد محمد ابراهيميان

با گفتن يا الله يا الله وارد شدند؛ محمد با چندين بچّه ي دبستاني. زخمي بودم و توان بلند شدن نداشتم. يک يک سلام کردند و دور و برم نشستند. محمّد هم کنار دستم نشست و با هم حرف مي زديم. گفت: «راستي محمدحسن! بچه ها مي خواهند برايت سرود اجرا کنند.»
يک صدا سرود قشنگي را اجرا کردند. به خواسته ي بچه ها، برايشان چندين خاطره را از جبهه و نحوه ي مجروحيتم تعريف کردم. وقتي آن صحنه ها را ديدم، گفتم: «محمد! خوب داري روي بچه دبستاني ها کار مي کني و آنها را با جبهه و رزمنده ها آشنا مي کني؟»
گفت: «الآن سن ياد گرفتن خوبي و بدي است.» (1)

در جبهه مي مانم که براي تهذيب نفس مناسبتر است

شهيد محمدتقي پکوک

شهيد محمّد تقي پکوک، شش ماهي بود که به مرخصي نيامده بود. براي رفتن به مرخصي به او اصرار کردم. گفت: «من نمي آيم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «من اگر يک روز در جبهه نباشم به اندازه ي همان يک روز عقب هستم و هر چه به مرخصي و شهر بروم گرايشم به مظاهر دنيا بيشتر خواهد شد و مدت زمان بيشتري براي تهذيب نفسم طول خواهد کشيد.» ديدش اين بود که بايد مدام در جبهه حضور داشته باشد، چرا که مرخصي رفتن باعث دوري از محيط معنوي جبهه و جنگ خواهد شد. (2)

وقتي سؤال شرعي مي پرسد من ديگر فرمانده نيستم

شهيد مصطفي رداني پور

در مرحله ي دوم عمليات بيت المقدس آمده بود خط مرزي شلمچه، با لباس سپاه و عمامه به سر. دو تا بي سيم چي دنبال او مي دويدند. دوربين کشيد و شبکه ي برق منطقه ي عمومي بصره را نشان داد و گفت: «اگر هدف عمليات خرمشهر نبود مي توانستيم بصره را تصرف کنيم. همان وقت يک بسيجي آمده بود و مي پرسيد که با لباس خون آلود مي شود نماز خواند يا نه. با حوصله جواب او را داد و مقداري هم چرب و نرم تر از حد معمول. به او گفتم: اين بنده ي خدا هم فرصت گير آورده، عاشق عمامه ي تو شده؛ گفت:
«وقتي او سؤال شرعي مي پرسد، مخصوصاً از نماز، من ديگر فرمانده نيستم. اين همان چيزي است که من مي خواهم.» (3)

بايد اوّل دست پدر و مادرت را ببوسي

شهيد احمد اقتداري

يکي از بچه هاي محله مي خواست به جبهه برود، احمدآقا متوجه شد که ايشان با پدر و مادرش اختلافي پيدا کرده و مي خواهد با ناراحتي و قهر به جبهه برود.
به ايشان گفت: «به شرطي معرف شما خواهم شد که بروي و دست پدر و مادرت را ببوسي و عذرخواهي کني و رضايت آنها را جلب کني.»
آن برادر رزمنده هم اين کار را انجام داد و با خوشحالي پيش احمد آقا برگشت و بعد از پر کردن فرم براي اعزام آماده شد. (4)

اگر فرمان مي داد، خودش آن را اجرا مي کرد

شهيد محمدرضا تورجي زاده

از جلو نظام! بعد تا انتهاي ستون آمد. معمولاً در صبحگاه آخر ستون مي ايستاديم و بيشتر فرمانها را انجام نمي داديم!
اما اين بار خود محمد با عصبانيت آمد. چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد.
دوباره آمد به سمت انتهاي ستون. مشکل کار را فهميد. چند نفري در انتها بودند. نظم کل بچه ها را به هم ريخته بودند. عصباني شد. پرچم را از يکي از بچه ها گرفت و چوب آن را درآورد!
آمد انتهاي ستون، حالا مَرد مي خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفري بودند که شيطنت مي کردند. با چوب به زمين مي زد. البته به چند نفر هم خورد. بقيه حساب کار دستشان آمد.
بعد در محوطه اي که بيشتر آن گل و لاي بود همه را سينه خيز بُرد. عجيب بود. بعد هم خودش خوابيد و در آن شرايط سينه خيز رفت.
بچّه ها عاشق اين رفتارهاي او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرماني مي داد خودش قبلاً آن را اجرا مي کرد. (5)

اگر توانستيم اينها را با خدا رفيق کنيم هنر کرده ايم

شهيد محمّدرضا تورجي زاده

اواخر سال 65 بود. در ايّام عمليّات کربلاي پنج برادر تورجي به عنوان معاون و سپس فرمانده ي گردان يازهرا (عليهاالسلام) انتخاب شد.
از طرف لشکر برادر حسين خالقي مسؤول گروهان ذوالفقار و جايگزين تورجي شد.
يک روز در کنار محمّد نشسته بودم. همان موقع برادر خالقي وارد شد. با آقاي تورجي شروع به صحبت کرد.
ايشان بي مقدمه گفت: «آقاي تورجي اين ها کي هستند در گروهان ذوالفقار جمع کردي!» محمد با چشماني گرد شده از سر تعجب گفت: «مگر چي شده!؟»
آقاي خالقي ادامه داد: «وقتي به من گفتند به جاي شما به گروهان بيايم خوشحال بودم. فکر مي کردم يک گروهان نماز شب خوان تحويل مي گيرم! اما حالا پشيمانم. نگاهشان کن!»
بعد گفت: «بيشترشان اهل شوخي، سر کار گذاشتن و... هستند. حتي بعضي از اينها زماني جزء لاتها و... بودند. براي ما از دعواها و چاقو کشي هايشان حرف مي زنند.»
تورجي خنديد و گفت: «همين بود! ترسيدم. گفتم چي شده! بابا تازه يک هفته است آمدي! تحمل کن.»
محمد لبخندي زد و ادامه داد: «ببين حسين جان، اگر توانستيم اينها که به قول تو لات و چاقوکش بودند را با خدا رفيق کنيم هنر کرده ايم.
در ثاني ما نيرويي مي خواهيم که بتواند شب حمله بزند به خط دشمن و کُپ نکند!
همين بچه هايي که حرف تو را گوش نمي دهند يا به قول تو مشکل دارند را بايد توي فاو مي ديدي!
وقتي زديم به قرارگاه دشمن، نبرد تن به تن بود. همين آدم هايي که اهل نماز شب نيستند يا زياد اهل حال نيستند پابرهنه شدند!
دنبال دشمن مي دويدند. پدر عراقي ها را درآورده بودند. دل شير داشتند. تو چند ساعت قرارگاه را پاکسازي کردند. همين آدم ها!»
بعد گفت: «سعي کن با اين نيروها رفيق بشوي! تو عالم رفاقت خيلي مشکلات حل مي شود!
من بعضي از کساني که تو اين عملياتها شهيد شدند را مي شناختم. وقتي پيکر اين شهدا در اصفهان تشييع مي شد خيلي ها تعجب مي کردند! باور نمي کردند که مثلاً فلاني شهيد شده باشد.»
راست مي گفت. خيلي ها را مي شناختم که رفاقت با تورجي مسير زندگي آنها را عوض کرد. خيلي از آنهايي که الآن در گلستان شهدا آرميده اند.
چند روز بعد برادر تورجي طرح يک دوره مسابقات فوتبال را داد! همه ي گروه ها و دسته ها تيم دادند.
با اصرار تورجي يک تيم هم از مسؤولين گردان انتخاب شد! سن آنها بالاتر از بقيه ي نيروها بود. اکثر آنها بازي بلد نبودند.
زنگ تفريحي بودند براي بقيه ي تيم ها. بچه ها خيلي مي خنديدند. روحيه ي بچه ها را واقعاً عوض کرده بود.
برادر تورجي از اين کارها زياد مي کرد. هر کاري که در شادابي نيروها اثر داشت انجام مي داد.
با نيروها رفيق بود. همه او را دوست داشتند. اين رفتار او تأثير زيادي در روحيه ي نيروها داشت. (6)

برخورد او، اينطور مرا منقلب کرد

شهيد مهدي اميني

«چه کارش کردي آقا مهدي؟»
از فردا در راهسازي کار مي کند. مواظبش باشيد که در کارش بي دقتي نکند و اگر شلوغ کرد به من بگوييد.
«لوطي» بيل مي زند. روزهاي اول خيلي برايش سخت است. از پشت ميز بيرون آمده و به جاي خودکار، بيل به دست گرفته است. اما کم کم راه مي افتد. عجيب اين است که برخلاف انتظار ما از کارش شکوه و شکايتي هم ندارد. منظم و مرتب کار مي کند و حتي بعد از چند روز در حال نماز خواندنش مي بينيم. همه ي کارگرها از لوطي صحبت مي کنند.
- اين بابا که روزهاي اولش نماز هم نمي خواند حالا...
- با پول خودش آفتابه گرفته و آورده است سر کار...
- فکر مي کنم، دارد ظاهرسازي مي کند...
من هم مثل بعضي ها فکر مي کنم که اعمالش «تاکتيکي» است. تصميم مي گيرم که از خودش بپرسم.
صدايش که مي زنم بيل را رها مي کند و مي آيد به طرفم.
- امري داشتيد؟
خيلي مؤدب شده است. تعجبم دو چندان مي شود. آخر اين «لوطي» پيشتر حرف زدنش را هم بلد نبود. لاابالي وار صحبت مي کرد. «يعني مي شود آدم در عرض چند روز اين همه تغيير کند؟» هنوز در فکرم لوطي همچنان پيشم ايستاده است.
- اگر اشکالي ندارد، مي خواهم سؤالي از تو بپرسم.
لوطي گوش مي کند. مي گويم: «خيلي تغيير کرده اي، پيشتر که در آزمايشگاه بودي... اما حالا نماز مي خواني، رفتارت عوض شده است و...»
چشم در چشمم مي دوزد و مي گويد: «من اگر در عمر خود، مردي ديده باشم، بي گمان او هم آقا مهدي است. به هر چه اعتقاد دارد، عمل مي کند. مسلمان يعني او. او هر اعتقادي که دارد من هم بر آن اعتقادم. من قبلاً نماز هم نمي خواندم اما طرز برخورد او چنان من را منقلب کرد که تصميم گرفتم آدم شوم!» (7)

پي‌نوشت‌ها:

1. فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، صص 68-67.
2. بوي خوش آنروزها، ص 90.
3. بوي باران، ص 82.
4. غربت سبز، ص 29.
5. يا زهرا (سلام الله عليها)، ص 158.
6. يا زهرا (سلام الله عليها)، صص 134-132.
7. در سايه هاي آفتاب، صص 89-88.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما