اين مقاله کوشيده است تا منظره اي از مناظر شگرف قرآني را از ديدگاه هاي نوبنگرد. اميد است انتقادهاي سازنده در تبيين اين بحث مؤثر افتد. از خواننده نکته سنج مي طلبم که اشتراک برخي ظواهر اين نوشتار را با ظواهر نظريات بعضي مکاتب منحرف، مايه انتقاد نسازند که علم و حکمت گم شده ماست و علم را بايد جست، و لو از مشرک.
دوران اول: دوران حضانت ربوبي
آدمي به هرگونه که پديد آمده باشد، به لحاظ عجايب خلقت او، تبريک الهي: ( فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ )(1) را سزاوار است. انسان موجودي بديع است، چه ابداعي باشد و به نفخه روح الهي در صلصال و تسويه ربوبي ايجاد شده باشد و چه برآمده از موجودي کُهتر و نسلي کُهن تر و آدم و شأن پيشين باشد، اگر چه به نظر ما، ظاهر آيات بر تمايز و استقلال نوع انسان گواه تر است ( و چه مانع که خداي عيسي عليه السلام که به اذن او جل و علا، عيسي عليه السلام در هيئت گلين پرنده اي دميد و پرنده اي زنده آفريده شد، خود نيز در تنديس گلين آدم عليه السلام از روح خويش دميده و انسان را آفريده باشد؟ ) در بحث حاضر، اين موضوع که خود به جاي خويش مطلوب اهل نظر است، مدخليت ندارد.حکايت اولين انسان و سر سلسله آدمي زادگان امروز، آدم عليه السلام با وصفي جذاب و به شکلي عميق، به بياني لطيف و موجز، پر اشارت و پر محتوا در قرآن مطرح شده است و بعضي گذشته از صورت وقوع خارجي و اذعان به تحقق حيات دو انسان به نام آدم و حوا در بهشت و هبوط آنان به زمين، داستان آدم و حوا را در قرآن تمثيل تاريخ بشرو عصاره همه حيات انسان ها يافته اند.(2)
گزارش اول: آفرينش، تعليم اسماء و سجده بر آدم
به گزارش قرآن، آدم عليه السلام که پرداخته شد و خداوند نفحه ي الهي را از روح خويش در او دميد، آن گاه سزاوار سجده فرشتگان گرديد: ( فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ )(3)مأمورين همگي سجده کردند، الا ابليس که از جنيان بود: ( فَسَجَدَ الْمَلاَئِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلاَّ إِبْلِيسَ )(4)؛( کَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ)(5)
ابليس که تقدم انسان را بر خويش بر نمي تافت، خودبيني کرد و خويش را برتر پنداشت و از امر الهي سرپيچيد و تکبر نمود و به عزت خداوند سوگند خورد که همه آدميان جز بندگان مخلص ( به فتح لام ) او را اغوا کند.(6)
و همو مقدمه اغوا را تزيين عمل قرار داد (7) و اين تزيين با قعود وي در صراط مستقيم الهي است ( اعراف، آيه 16) که مانع اعتصام حقيقي به خداست چرا که فرمود ( وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ )(8) و حقيقت اين اعتصام تعبد است: (فَاعْبُدُوهُ هذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ )(9) و اگر تعبد به حق و عبادت او نبود جز گمراهي در پي آن نيست.( فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ )(10) پس تزيين عمل چيزي جز گمراهي انسان از راه عبوديت نيست. قال تعالي: (إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ)(11) لازمه عبوديت عدم عصيان است، چرا که عصيان مايه اغواست: (12)( وَ عَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى )(13).
پس اولين عصيان گر ابليس است: ( إِنَّ الشَّيْطَانَ کَانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّاً)(14) و اولين اغوا شده نيز (15) همو. و در همه ي حيات آدم و آدمي زادگان دو عنصر کليدي « تعبّد و عصيان » و « عبادت و معصيت » همواره جلوه گري مي کند.
پس از سجده ملايک بر آدم عليه السلام او صاحب زوجي مي شود و خطاب مي رسد: اي آدم، تو و همسرت در بهشت بيارام.(16)
گزارش قرآن در سوره ي بقره گوشه ي ديگري از اولين دوران زندگي انسان را باز نموده است. خداوند فرشتگان را مخاطب ساخته و از جعل خليفه در زمين سخن مي گويد، پس از پرسش فرشتگان از خداوند که آيا در زمين کسي را قرار مي دهي که در آن فساد کند و خون ريزد؟ و ما تو را به سپاست، ستايش و تقديس کنيم، خداوند در پاسخ مي فرمايد: ( إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ )(17)
سپس آدم همه اسماء را مي آموزد و آن گاه که حقايق اين اسماء ( که عين مسمي است ) بر فرشتگان عرضه شد و آنان از خبر دادن اسماء در مي مانند، آدم اسماء را به امر الهي به اطلاع آنان مي رساند و سپس خطاب سجده بر آدم عليه السلام به فرشتگان مي رسد.
پس آدم عليه السلام پيش از سجده و تکريم الهي، صلاحيت خويش را در دو مرحله به ثبوت رسانده است:
اول، از راه تعلم همه ي اسماء که وسعت وجودي او را ثابت مي کند.
دوم، از راه آموزگاري و انباء.(18)
آن گاه که همه ملائک با عرضه حقايق وجودي، قادر به خبر دادن از اسماء آنان نمي شوند، آدم عليه السلام اسماء آنان را باز مي گويد و لياقت و صلاحيت منحصر به فرد خود در برابر همه ملائک را به ثبوت مي رساند.
دقت شود که قرآن مي فرمايد: « ثُمَّ عَرَضَهُم عَلَي المَلائِکَةِ فَقالَ أَنبِئونِي بِأَسماءِ هؤلاءِ ) ضمير « هم » اشاره به ذوحيات و شعور بودن آن ها که عرضه شده است دارد. به گمان نگارنده، هنر آدم عليه السلام اين بود که همه ي اسماء را فراگرفت و آن گاه که از او خواسته شد: ( يا آدَمُ أَنبِئهُم بِأَسمائِهِم )، توانست مسماي هر اسم را بيابد و اسم صاحب اسم ذوحيات و شعور را که ملائک نمي دانستند، باز گويد (19) و اين همان است که بدان خلاقيت، ابتکار و قوه تعقل نام داده اند و اين است آن غيب آسمان ها و زمين که ملائک نمي دانستند و ذات حق آن را در آدم عليه السلام مي ديد.
تا حال معلوم شد که آدم عليه السلام چند خصلت و خصوصيت ممتاز دارد:
اول: دست ساز خداست، در آيه حاضر دقت شود که: ( قالَ يا إِبِليسُ ما مَنَعَکَ أَن تَسجُدَ لِما خَلَقتُ بِيَدَيَّ )(20)
دوم: در او از روح خدا دميده شده است.
سوم: همه اسماء را فرا گرفته است.
چهارم: اين اسماء را به امر الهي به فرشتگان رسانده است.
پنجم: اين دو امر اخير اثبات کننده صلاحيت او در خلافت الهي بر زمين است و او صحت نامزدي خلافت خويش را اثبات مي کند.
ششم: مجموع همه ي اين ها او را شايسته تکريم الهي و سجده ملائک مي کند.
گزارش دوم: عرضه امانت
يک گزارش ديگر از مراحل آغازين حيات انسان، عرضه امانت بر آسمان ها و زمين و کوه ها و خودداري آن ها از پذيرفتن آن و ترس از آن است، اما انسان آن را حمل مي کند و امانت، معياري بر تشخيص سه گروه انساني مي شود: منافقان، مشرکان و مؤمنان، چرا که حفظ امانت و عدم خيانت در آن از امور مميزه تواند بود، برخلاف آسمان ها و زمين و کوه ها که همه مؤمن و مطيع هستند. پس امانت بايد امري مرتبط به دين حق باشد که با تلبس بدان، ايمان حاصل مي گردد و عدم تلبس بدان، مايه نفاق و شرک مي شود.و اين جز کمال حاصل از جهت تلبس به اعتقاد و عمل صالح و سلوک سبيل کمال، به ارتقا از حضيض ماده به اوج اخلاص است. اخلاصي که خداوند او را براي خود برگزيند و متولي تدبير امورش گردد و اين ولايت الهي است.
بنابراين مراد از امانت، ولايت الهيه است که با وجود عظمت، شدت و قوت در آسمان ها و زمين و کوه ها فاقد استعداد حصول آن در آن هاست و حمل امانت که ولايت الهيه است با وجود ضعف و کوچکي براي انسان، ممکن است، زيرا انسان به حسب نفس خود خالي از عدل و علم و قابل افاضه اين ها و ارتقا از حضيض ظلم و جهل به اوج عدل و علم است و ظلم و جهل در انسان گر چه از سويي ملاک لوم و عتاب است، عيناً مصحح حمل امانت نيز هست، زيرا کسي به ظلم و جهل متصف مي شود که شأن او اتصاف به علم و عدل هم باشد؛ مثلاً در کوه ها اتصاف به ظلم و جهل نيست، به دليل عدم صحت اتصاف آن به دو ويژگي انسان، يعني عدل و علم و اين ويژگي آدم عليه السلام به او موقعيت امانت پذير جهان را مي دهد و همين امانت پذيري است که او را لايق خلافت و تعلم و تعليم اسماء کرده است.(21)
گزارش سوم: سکونت در بهشت
پس از ذکر اين دو گزارش به مرحله سکونت آدم و زوج او در بهشت بر مي گرديم. ما نمي دانيم که پيش از خطاب : ( يا آدَمُ اسکُن أَنتَ وَ زَوجُکَ الجَنَّةَ)(22) وي در کجا سکنا داشته، اما سکونت او و پيدايش زوجش را يک مرحله نوين در دوران پرستاري از انسان و حضانت ربوبي مي دانيم، گرچه هنوز تا مرحله هبوط او به زمين، مقر خلافت او، فاصله اي سرنوشت ساز وجود دارد، نمي دانيم که آيا آدم عليه السلام خود نيز از اراده ي الهي مبني بر جعل خليفه در زمين آگاه بوده است يا نه؟بديهي است آگاهي آدم عليه السلام به اين امر، او را در برابر خطاب: ( أسکُن أنتَ وَ زَوجُکَ الجَنَّةَ ) دچار سرگرداني کرده و بر سر دو راهي قرار مي داده است که آيا در بهشت مي ماند يا او زمين است؟ و آيا از همين راه بوده که شيطان آدم و حوا را وسوسه کرد که با خوردن ميوه ي شجره ي ممنوعه به جاودانگي و : ( مُلکٍ لا يَبلي )(23) دست يافته يا دو فرشته شوند؟(24)
روشن است که نوعي آگاهي به اين مطلب وجود داشته است، زيرا آدمي زادگان نيز، از شجره ي ممنوعه حدود الهي خبر دارند، اما به نحوي ديگر وعده ي شيطاني ملک لايبلي، آنان را به معصيت مي کشاند و اين بار هبوط از دنيا به جهنم است که نمود ظلم دنياست، همان طور که خطاب الهي به آدم و حوا در عدم نزديکي به شجره و ترتب ظلم بر نزديکي و خوردن از آن براي آدم و حوا مفهوم بوده و هبوط از بهشت به زمين، نمود ظلم جنتي آن هاست.
از خصوصيات دوره زندگي بهشتي آدم عليه السلام نهان بودن نقش زوجيت در بهشت است، به دليل : ( ما وُرِيَ عَنهُما مِن سَوآتِهِما )(25)، چرا که زوج آدم عليه السلام بر اساس سنت خلقت: ( وَ مِن کُلِّ شَيءٍ خَلَقنا زَوجَين )(26) ما به ازاي نياز دروني آدم عليه السلام است و هم چون آب که ما به ازاي تشنگي ماست و در عالم برون پيش از ايجاد انسان و حيوان و نياز به رفع تشنگي خلق شده است، پيش از ظهور نياز، آماده شده و شيطان در پي آشکارسازي اين نهاني ها بوده است، چرا؟ چون او بين اين مطلب و اخراج رابطه مي ديده است... ( يَا بَنِي آدَمَ لاَ يَفْتِنَنَّکُمُ الشَّيْطَانُ کَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْکُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْآتِهِمَا )(27) اين آيه را قياس کنيد با ( فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا )(28) که نمايانگر پيوستگي اين دو امر است.
جنت آدم عليه السلام محل رشد، آگاهي و تجربه اوست و نمي دانيم بوستاني از بساتين زمين بوده، يا از جنات برزخي، يا حتي جنت اخروي و اين، در بحث ما مؤثر نيست، ولي خصوصيات اين مأوي، مشابه آنچه در زمين مي باشد نيست. در آن انسان مشقت، تعب، گرسنگي، برهنگي، و تشنگي ندارد، از حرارت خورشيد در امان است.(29) در آن جا وفور رزق: (کُلا مِنها رَغَداً )(30) و عدم محدوديت مکاني: ( حَيثُ شِئتُما ) حاکم است و تنها يک محدوديت مکاني و رزقي هست: ( وَ لا تَقرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ ) و شيطان از راه همين يک محدوديت، به وسوسه مي پردازد.
پيش از پرداختن به مختصات ديگر حيات جنتي آدم و حوا به يک مورد مهم ديگر بايد پرداخت و آن وجود دشمن در حيات انسان است.
پس از ابا نمودن ابليس خداوند مي فرمايد: ( فَقُلْنَا يَا آدَمُ إِنَّ هذَا عَدُوٌّ لَکَ وَ لِزَوْجِکَ فَلاَ يُخْرِجَنَّکُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَى)(31)
اين خطاب به يقين پس از خطاب اسکن: ( يا آدَمُ اسکُن أَنتَ وَ زَوجُکَ الجَنَّةَ) بوده است و طبق حکم صريح خدا و عقل: ( إِنَّ الشَّيْطَانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوّاً )(32). اما همين دشمن يک بار با وسوسه آدم: ( فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطَانُ قَالَ يَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلَى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لاَ يَبْلَى)(33) و يک بار با وسوسه آدم و حوا: ( فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ ...)(34)و سوگند دروغ آنان را فريب مي دهد و پس از رسوايي، خداوند فرمود: مگر نگفتم که شيطان دشمن شماست: (نَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَ لَمْ أَنْهَکُمَا عَنْ تِلْکُمَا الشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَکُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَکُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ)(35)
و اين جاست که بر اساس پيش گويي الهي: (و لا تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ)(36) آدم و حوا مي گويند: (رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا )(37) و بر اساس پيش گفته الهي که : ( فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا کَانَا فِيهِ)(38) و متعاقب آن امر هبوط، همه را به زمين رهسپار ساخت.
آدم در اين مرحله عيناً با دشمن مواجه و فريب او را مي خورد ( او و همسرش هر دو فريب مي خورند و چه قدر بي انصافند آن ها که بر خلاف نص صريح قرآن نقش شيطان را به حوا عليها السلام منتسب مي کنند )، دشمني که در مرحله سجده با تکبر سرپيچي کرده و بر نابودي و گمراهي ذريه آدم، کمر همت بسته و سوگند ياد کرده است و نه تنها افراد بلکه امت هايي را گمراه نموده است: ( تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَى أُمَمٍ مِنْ قَبْلِکَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ ).(39)
اما به دلايلي که مجال بررسي آن نيست، در قرآن از نقش شيطان در فاصله هبوط آدم عليه السلام به زمين تا ابراهيم عليه السلام، به طور صريح مطلبي ذکر نشده است و قديمي ترين موردي که پس از آدم عليه السلام نام شيطان را در قصص آن مي يابيم، ابراهيم عليه السلام پدر امت اسلام و بت شکن تاريخ است، آن جا که مي فرمايد: ( يَا أَبَتِ لاَ تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ إِنَّ الشَّيْطَانَ کَانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّاً).(40)
تمام اقوام پيش از ابراهيم عليه السلام و لوط عليه السلام انحراف ديني و شرک داشته و همه پيامبران از نوح عليه السلام تا صالح عليه السلام، براي دعوت به تقوا و توحيد به سوي آنان ارسال شده بودند و اين نکته اي قابل تأمل است.
عمده ترين مشخصات اين دشمن آشکار ( اعراف، آيه 22 ) اين است: گمراه کننده ( قصص، آيه 15)، خذلان آور ( فرقان، آيه 29 )، فريب کار( نساء، آيه 120)، عصيان گر( مريم، آيه 44 )، کافر ( بقره، آيه 34 )، فاسق ( کهف، آيه 50 )، ملعون ( سوره ص، آيه 78 )، رانده شده ( حجر، آيه 34 )، پست ( اعراف، آيه 13 )، مريد و مارد ( حج، آيه 3، صافات، آيه 7 ). شيوه کار اواغوا ( حجر، آيه 39 )، تزيين عمل ( انعام، آيه 43 )، نزغ و اختلاف افکني ( اسراء، آيه 53 ) و فتنه گري ( اعراف، آيه 27 ) مي باشد.
گفتيم آدم عليه السلام در حيات جنتي خود مواجه با يک محدوديت شد، محدوديتي که از لوازم رشد بشر و محک عيار اوست و شکلي گسترده تر از آن در زندگي آدمي زادگان شرايع و احکام است که در علل بعضي از احکام، همين موضوع ( شجره ي ممنوعه و اکل آدم ) مورد عنايت بوده است ( مثلاً در فلسفه وضوء و کيفيت آن )، اما يک محدوديت غيرمتعين نيز براي آدم و حوا بوده است و آن پوشيدگي آدم و حواست (41)
( وجود لباس بر تن آن ها در بهشت و کوشش شيطان برکندن آن، نمايش گر عدم تعين اين مطلب براي آدم و حواست ).
اين پوشيدگي جهاتي دارد که به بعضي اشاره شد، و به نظر ما نمايان گر چند مطلب ديگر هم هست؛ از جمله گرايش فطري به پوشيدگي، چرا که با اکل شجره و آشکار شدن پنهاني ها، عکس العمل هر دو پوشاندن خويش بود: ( طَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ )(42) چنان که اشاره خواهيم کرد در کوتاه مدت بر اين گرايش غلبه خواهد کرد، لذا عدم رعايت اين امر قوم لوط را نابود کرد و امروزه فرهنگ برهنگي، غرب را در آستانه هلاک و بحران اخلاقي بي سابقه قرار داده است. مطلب ديگر، نفوذ شيطان و تمايل او به ضربه زدن به انسان، از راهِ برداشتن اين پوشيدگي است.
يکي ديگر از مختصات اين دوره، ظهور امر وسوسه به ابتکار ابليس است، بررسي موارد پنج گانه ي وسوسه در قرآن بر متدّبر آشکار مي سازد که وسوسه پذيري از مختصات انسان است و بس.
وسوسه علاوه بر نقشي که در تزيين عمل و تمهيد اقدام به عمل دارد، در محتوا به يک امر مهم باز مي گردد و آن امکان تغيير در فضاي هم آهنگ اطلاعات ذهني انسان با حقايق خارجي است و زمينه ي وسوسه پذيري در انسان به ميزان افزايش امکان اين تغيير بيشتر مي شود و هر قدر در کسي رسوخ باورها امکان تغيير در دايره اين اطلاعات و حقايق را ندهد وسوسه در او کمتر تأثير مي گذارد.
آدم با همه ي علم و مرتبت و شأني که به لحاظ قابليت کسب علم و عدل در او فراهم بود، او را برتر از همه مي نشاند، اما در برابر وسوسه شيطان فريب خورد، چرا؟
اول آن که، از اين راه با دشمن معين شده ي از سوي خدا رابطه برقرار ساخت و تا آن جا بدو اجازه سخن داد که بگويد: ( مانَها کُما رَبُّکُما عَن هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلّا أن تَکُونا مَلَکَينِ أَو تَکُونا مِنَ الخالِدِينَ)(43) و اين در حالي است که ابليس دليل و راهبر آدم بر يافتن ( شَجَرَةِ الخُلدِ)(44) شده بود. آدم عليه السلام عملاً سخن خداي را که يک حقيقت خارجي بود، بر اساس اطلاعات جديد تفسير کرد، در صورتي که درست عکس آن بايد عمل مي کرد و همين معناي عصيان آدم و اغواي اوست.
دوم آن که، سوگند ابليس را پذيرفت در صورتي که محدوديت متعين الهي بايد به او مي فهماند که بايد در دايره برخوردها نيز محدود بود و او با پذيرش سوگند کذب ابليس (45) و تغيير اطلاعات دريافت شده از مبدأ حقايق، عملاً به دست خويش عوامل فريب خوردن را فراهم ساخت و همواره چنين بوده است و هست و خواهد بود (همين وسوسه امروز در برابر آدمي زادگان به شکل تعدي به حدود الهي و عدم رعايت محرماتي است که مبدأ معين کرده و ممنوعيت و محدوديت، دو کليد مؤثر ديگر در بررسي عوامل رشد و غي و صعود و سقوط انسان ها و جوامع است).
با اين همه، وسوسه پذيري به يک عامل ديگر نيز بستگي دارد و آن فطرت استخدام است و شايد يکي از معاني: ( وَ کَانَ الْإِنْسَانُ قَتُوراً )(46) همين باشد که به شکل فزون طلبي و ميل به جاودانگي رخ نموده است و تأثير عامل خارجي وسوسه شيطاني و عوامل وسوسه پذيري آدمي در درون، مايه واکنش اين دو و مآلاً لغزش آدم و حوا شده است. اين نيز درسي است بر دشمن شناسي و راه هاي عمل او و نموداري مختصر از حوادثي مشابه در سراسر حيات بشر.
اينک، آدم عليه السلام با آگاهي عميق به حقايق عالم ( علم اسماء ) و درک تجربي غني و آشنايي با محدوديت ( که در حيات ارضي خود با آن مواجه خواهد شد )، آشنايي با دشمن و شيوه کار او، شناخت درون خويش، نحوه اثرپذيري، درک علل معدّه و توجه به لزوم تعبد مطلق در برابر مبدأ حق، توجه به تذکر و پرهيز از نسيان، عصيان، غفلت و اغوا، دوره آموزش هاي علمي و عملي را به پايان برده و آماده ورود به مرحله نهايي دوران پرستاري و حضانت از انسان است.
آدم و حوا به دليل نتيجه مترتب بر عمل خويش از بهشت اخراج شده و به زمين هبوط مي کنند. هبوط يادآور اساسي ترين حقايق زندگي انسان است. اگر به اساس و دلايل هبوط توجه نشود، هبوط بعدي آدمي زادگان از دنيا به جهنم است، مگر آن که راه عروج در قوس صعود به بهشت را طي کرده و از خراب آباد دنيا به فردوس برين که وطن اوست مراجعت کند.
حضانت الهي، آدم عليه السلام اين موجود بي نظير را بر صدر عرشيان و فرشيان نشاند، اما از عرش به فرش نيز بايد برود تا مراحل کمال را علماً و عملاً طي کرده و کمالات ههم مراتب صعودي و نزولي را تحصيل نموده و تفصيلاً کنوز خويش را آشکار سازد.
حال آدم به زمين آمده است، در جايي که امروز ستون هفتم مسجد کوفه است، آدم با تلقي کلماتي از پروردگار موفق به توبه مي شود: ( فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ )(47) اين آيه را با آيه امانت قياس کنيد که پس از ذکر حمل امانت توسط انسان مي فرمايد: ( لِيُعَذِّبَ اللَّهُ الْمُنَافِقِينَ وَ الْمُنَافِقَاتِ وَ الْمُشْرِکِينَ وَ الْمُشْرِکَاتِ وَ يَتُوبَ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ ).(48)
بديهي است حضانت الهي در طول سال هاي اول عمر زميني آدم و حوا شامل حال آنان بوده است؛ براي نمونه در روايات از نزول فرشته امانت دار پيمان الست بني آدم به شکل سنگ سپيد ( که بعدها حجر الاسود مي شود ) بر آدم براي انس اوست يا نزول ياقوتي از بهشت که در محل کعبه فعلي قرار مي گيرد و تا هر جا که نورش مي رود حرمت مي بخشد و نزول خيمه اي از خيام جنت و .... که استقصاي موارد صحيح آن از روايات، رساله مستقلي مي طلبد و در هر يک لطايفي بهجت آور نهفته است.
حتي به جهاتي بايد چنين تصور کرد که عمر دوران اول زندگي بشر تا تکثير نسل آدميان و حداقل تا زمان رحلت آدم عليه السلام ادامه داشته است و پس از قتل هابيل و جانشين شدن هبة الله شيث به جاي او و تهديد حيات شيث توسط قابيل و تقيه او، طومار دوران اول کم کم در هم پيچيده شده است.
السلامُ علي أبينا آدمَ، و أمنّا حوّاءَ، السلامُ علي هابيل المقتولِ ظلماً و عدواناً السلامُ علي مواهبِ الله و رضوانهِ، السلام علي شيث صفوةِ الله المختارِ الأمين، و علي الصفوةِ الصادقين من ذرّيّتهِ الطيّبين أوّلِهم و آخرِهم.(49)
دوران دوم: دوران وحدت اوليه و نوعي بشر
قال تعالي: ( وَ مَا کَانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا ...)(50)از امام محمد باقر عليه السلام روايت شده است: ( کان الناسُ قبلُ أمّةً واحدةً علي فطرةِ الله لا مهتدين و لا ضالّين فبعّث الله النبيّين».(51)
صريح آيات قرآني اشاره به وجود دوراني در حيات بشر دارد که در آن مردم، امت واحده اي بوده اند و اختلافي ميان آنان نبوده است، سپس اختلاف کرده اند و انبيا براي رفع اين اختلاف مبعوث شده اند.
بر اساس اين آيات و روايات پيش گفته فاصله بين اتمام دوران پرستاري از انسان ( حدوداً از رحلت حضرت آدم عليه السلام تا زمان حضرت نوح عليه السلام ) را دوران وحدت اوليه بشر ناميده و آن را دوران گذار انسان ها به دوران گذار انسان ها به دوران تشريع و حاکميت دين، يعني دوران سوم مي دانيم.
پيش از آن که به بيان آيه کليدي اين مبحث و بررسي مفاد آن بپرداريم به اختصار، مختصات اين دوران و مفهوم روايت پيش گفته را عرضه مي داريم.
دوران دوم ، دوراني است که به هر دليل، انسان ها، علي رغم آغاز حيات انسان با تعليم و تعلم، از علم محروم بوده و جز در اساسي ترين نيازها اطلاعات محدودي داشته اند.
شايد علت اين مطلب که در روايات ما معلل به تقيّه شيث از قابيل و متروک و مخفي ماندن علم و ميراث آدم عليه السلام نزد او و نقل سينه به سينه و دست به دست آنها به اوصياي بعدي تا سپردن مواريث انبيا به ادريس و نوح ( و سرانجام تا پيامبر اسلام و حضرت امام زمان (عج) باشد، ولي به هر حال از علم آدم عليه السلام آدمي زادگان بهره درست را نبردند.
با اين همه، به دليل عدم تشريع دين - که خود امري مربوط به دوران سوم است - نمي توان آنان را گمراه شمرد، زيرا گمراهي اصطلاحي متأخر بر تحقق شريعت است و به همين اصطلاح ثانوي آن ها مهتدي نيز نبوده اند. تصور اين که آنان بهره ور از هدايت اوليه و تکويني بوده يا نسبت به همين هدايت اوليه از راه به در رفته اند، ممکن است، اما با ملاک هاي دوران سوم بهتر است به تعبير امام باقر عليه السلام آن ها را بر فطرت خدا « لا مهتدين و لا ضالين » بدانيم.
سادگيِ آگاهي از سادگي معيشت و بسندگي به امهات نيازها بر خاسته است و اين ها نيز از مختصات اين دوره است و به دليل کثرت منابع و قلت انسان ها، مشکلي از جهت دسترسي به منابع وجود نداشته و مايه وحدت انسان ها نوعيت آنها بوده، نه چيز ديگر، تا سرانجام بر اثر افزايش افراد و گسترش طيف اختلاف احوال و آراء انسان ها، اختلاف در معاش رخ داده و متعاقب آن انبيا براي رفع آن مبعوث شده اند. چنان که خداوند تعالي فرموده:
(کَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْکُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ )(52)
آيه مذکور حقايق بس مهمي را در مورد دو دوران زندگي بشر، يعني دوران وحدت و دوران اختلاف و پراکندگي بيان نموده،(53) خلاصه و چکيده سخن در آيه فوق اين است که نوع انساني در برهه اي از حياتش نوعي، اتحاد و اتفاق داشته و به واسطه سادگي و بساطت زندگي آن دوران، اختلافي به عنوان مشاجره و مدافعه در امور زندگي بين آن ها نبوده است و همين طور در مذاهب و آراي زندگي نيز بين آنان اختلافي نبوده و دليل بر نفي اختلاف، همان است که در آيه عنوان شده: « فبعثَ اللهُ النبيّين مبشّرين و منذرين...» که در آن بعث انبيا و حکم کتاب را پس از اختلاف امت واحده بيان داشته و صريح است در اين معنا آيه: ( وَ مَا کَانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا وَ لَوْ لاَ کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيمَا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ )(54) که اين اختلاف در امور زندگي بعد از وحدت پديد آمده است و دليل بر نفي اختلاف دوم نيز سخن آيه است که: ( وَ ما اختَلَفَ فِيهِ إِلاّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعدِ ما جاءتهُمُ البَينِّاتُ بَغياً بَينَهُم ) پس اختلاف در دين از طرف حاملان کتاب بعد از انزالش و به علت بغي بوده است و در همين جا معلوم مي گردد که دو نحو اختلاف در دوران دوم پديد آمده که يکي منشأ دوران سوم است و بعداً از آن سخن خواهيم گفت.
معلوم است که اگر در زندگي بشر از ديد توسعه علمي و تسلط بر طبيعت بنگريم و به عقب بازگرديم به ميزان بازگشت به عقب، علم و تسلط بشر بر طبيعت را کمتر خواهيم يافت و اگر به انسان ابتدايي بنگريم نزد او اندکي از علم به شئون زندگي و حدود بهره وري را مي يابيم، آن چنان که گويي نزد آنان جز بديهيات و علوم اندکي که براي تهيه وسايل بقا به ساده ترين وجه آن لازم است، چيزي نخواهيم يافت؛ ( مانند تغذيه از گياهان يا صيد و پناه بردن به غارها و دفاع با سنگ و چوب و امثال آن ) و اين حال انسان در قديم ترين ايامش مي باشد.
معلوم است که آن قوم حالشان به گونه اي بوده است که در ميان آن ها اختلافي که قابل اعتنا باشد ظهور نمي کرده و در آنان فسادي که شروعش مؤثر باشد پيدا نمي شده و زندگي آن ها چون گله گوسفنداني بوده که کوشش آن ها رسيدن به آن چيزي است که ديگران به آن رسيده اند و تجمع آن ها در مسکن و چراگاه و آبشخور است، ولي انسان به واسطه وجود قريحه استخدام که از فطريات انسان است و توسط آن، هر چه را که براي کمال ضروري پندارد، متصرف مي گردد، چون انواع فنون و صنايع از چاقو براي قطع و سوزن براي خياطي و غير (ذلک بمالا يحصي کثرة من حيث الترکيب و التفصيل) از اختلاف و غلبه و مغلوب شدن در اجتماع قهري از جهت تعاون آن براي رفع حوايج يک ديگر ( به دليل بالطبع مدني بودن انسان ) باز نمي ماند؛ زيرا هر روز عملش افزون مي گردد و قدرتش براي راه هاي بهره وري، گسترش مي يابد و به نکات جديد پي مي برد و راه هاي دقيق در انتفاع را مي شناسد و چون در ميان انسان ها قوي و ضعيف به درجات گوناگون هست ( به سبب اختلاف ضروري بين آن ها از نظر ژنتيکي، اقليمي، تغذيه اي و ... که قابل احصا نيست و اين منشأ ظهور اختلاف است، اختلاف فطري که موجب آن قريحه استخدام است لامحاله و به مرور زمان رخ داده، از سويي همين قريحه عيناً موجب اجتماع نيز هست و البته در تزاحم دو حکم فطري، ايرادي نيست، اگر بالاتر از دو حکم مذکور حکم سومي باشد، که بين آن ها حَکَم باشد و بين آن ها را تعديل نمايد، مانند جاذبه تغذي که مقتضاي آن خوردن است، تا آن جا که هاضمه را گنجايش نماند و در اين جا عقل بين جاذبه تغذي و مقدار خوردن تعادلي برقرار مي نمايد، به نحوي که تزاحم رفع گردد و تنافي مذکور نيز اين گونه است و خداوند تنافي بين اجتماع و اختلاف را با بعثت انبيا به تبشير و تنذير وانزال کتاب حاکم ميان مردم در اختلافاتشان رفع مي گرداند.
به عبارت ديگر اين اختلاف بين انسان هاي مجتمع، ضروري الوقوع است؛ زيرا هر چند همه به حسب صورت انساني واحدند و وحدت در صورت به نحوي مقتضي وحدت افکار و افعال است، اما اختلاف مواد انساني ( از همه لحاظ ) اختلاف در احساسات و ادراکات و احوال را در پي دارد ( هر چند به نحوي اين ها نيز متحدند ) و اختلاف مذکور، ختلاف اغراض و مقاصد و آمال و در پي آن اختلاف افعال و سپس اختلال نظام اجتماع را در پي دارد.
لذا با ظهور اين اختلاف، قانون گذاري و تشريع لازم مي آيد، تا با عمل به آن، اختلاف از ميان برود و هر صاحب حقي به حق خود برسد و براي همين، خداوند سبحان قوانين را بر اساس توحيد، تشريع فرمود؛ به عبارت ديگر قوانيني را تشريع کرد که به مردم مي آموزند که حقيقت امر آن ها از مبدأ و معادشان چيست؟ و اين که لازم است آن ها به گونه اي در دنيا زندگي کنند که براي فرداي شان فايده داشته باشد و کارهايي بکنند که با آن ها در آخرت بهره ور باشند، پس تشريع ديني و تقنين الهي تنها بر علم بنا شده است و قال تعالي: ( إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِکَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ )(55) و چه قدر بي انصافند آن ها که دين را ناشي از جل و خرافه و ... مي دانند.
براي همين، بعثت انبيا و انزال کتاب، مشتمل بر احکام و شرايعي که براندازنده اختلاف بود را مقارن فرمود و به همين دليل، منکران انبيا قول به معاد را که لازمه آن تدين به دين و پيروي احکام آن در زندگي و ياد معاد در همه احوال بود نمي پذيرفتند، تا خويش را آسوده سازند.
(وَ قَالُوا مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِکُنَا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ مَا لَهُمْ بِذلِکَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ )(56)،(إِنَّ الظَّنَّ لا يُغنِي مِنَ الحَقِّ شَيئاً * فَأَعرِض عَن مَن تَوَلّي عَن ذِکرِنا وَلَم يُرِد إِلّا الحَياةَ الدُّنيا * ذلِکَ مَبلَغُهُم مِنَ العِلمِ ).(57)
خلاصه آن که خداوند تعالي، خبر داده است که اختلاف در معاش و امور زندگي براي اولين بار توسط دين رفع گرديد و اگر قوانين غيرديني در اين جهت يافت شود، مأخوذ از دين و به تقليد از آن است، سپس خبر داد که اختلاف دوم در اصل دين بين مردم پديد آمد که موجب آن، دين داران و عالمان به دين و کتاب بودند و دليل آن بغي ايشان بود: ( وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ ).(58)
پس اختلاف در دين مستند به بغي است نه فطرت؛ زيرا دين فطري است و آنچه فطري است در آن گمراهي راه ندارد، و حکمش تغيير نمي يابد. کما قال تعالي: ( فِطرَتَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها لا تَبدِيلَ لَخَلقِ اللهِ ذلِکَ الدِّينُ القَيِّمُ )(59)
از بيان گذشته معلوم مي شود که مراد از امت واحده نه وحدت بر هدايت است، ( زيرا اختلاف پس از نزول کتاب و به واسطه بغي است و اگر مردم مهتدي بودند مجوز بعثت انبيا و انزال کتاب و پديداري بغي و فساد حاصل از آن چه بود؟ ) و نه وحدت بر ضلالت، ( زيرا بدين گونه وجهي براي ترتب قول خداوند در آيه: ( فَبَعَثَ اللهُ النَّبِييِّنَ...) بر اختلاف نمي ماند و قايل به ضلالت از اين نکته در آيه که هدايت از سوي خدا پس از اختلاف علماي دين و حمله کتاب بوده، غفلت کرده است و اگر قبل از بعثت انبيا و انزال کتاب، مردم گمراه بودند که همان ضلالت کفر و نفاق و فجور و معاصي است، دليل نسبت دادن اين مطلب به حمله کتاب و علما چيست؟ ) بلکه وحدتي است نوعي و بس.
از سويي با تدبر در آيه و آيات ديگر و روايتي که از امام باقر عليه السلام نقل شد، در مي يابيم که پايان دوران وحدت اوليه نوعي، با آغاز نبوت نوح عليه السلام مقارن بوده است و کتاب او، اولين کتاب آسماني است که متضمن شريعت بوده؛ زيرا اگر قبل از آن کتابي بود که شريعتش حاکم باشد در آيه: (شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْکَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى )(60) آن را ذکر مي فرمود.
ايراد محتمل بر اين بحث، اين است که آيا قصه هابيل نشان از اختلاف مذکور در آيه ندارد؟ و آيا فرض دوران دوم يک پندار بيش نيست؟
در پاسخ مي گوييم، منشأ ظهور اختلاف در آيه همان طور که ذکر گرديد اختلاف فطري برآمده از قريحه استخدام است که بين انسان هاي مجتمع ضروري الوقوع است، اما در آغاز زندگي انسان ها قهراً چنين اختلافي در جمع بسيار کوچک آغازين رخ نداده و امکان تحقق هم نداشته است.
نگاهي به روايات مربوط نشان مي دهد که عامل اختلاف بين دو پسر آدم عليه السلام حسد قابيل بوده ( يکي از سه ريشه گناه، يعني تکبر که ابليس را ذليل ساخت و حرص که آدم عليه السلام را از بهشت راند و حسد که قابيل را ...) حال به دليل جانشيني هابيل يا بر سر ازدواج و متعاقب آن تقبل قرباني هابيل براي فيصله امر، و علت آن که نمي توان آن را برخاسته از قريحه استخدام مذکور دانست، اين است که در اين ماجرا يکي از طرفين نابود مي شود، اما در رابطه با اصل استخدام، دو طرف بايد باشند تا يکي از ديگري بهره کشد و به هر حال قتل هابيل در قديم ترين ايام بشر نمي توانسته آن جمع کوچک را به تفرقه اي بکشاند که نياز به بعثت انبيا داشته باشد.
تا اين جا مختصري از خصوصيات دو دوران مهم زندگي انسان ها در قرآن را باز گفتيم. در نگاه سريع به آنچه گذشت مي يابيم که حيات انسان با علم، امانت پذيري و تکريم آغاز مي شود و بر دامن مهر ربوبي مي بالد، اما هم از آغاز با « دشمني آشکار » رو به رو است و به مکر او از بهشت رانده مي شود و به زمين که محل خليفة اللهي اوست هبوط مي کند و تکثير مي يابد تا نقش خويش را ايفا کند، با کوله باري از علم و تجربه و عمل که تحت پرستاري و حضانت الهي بدان دست يافته است.
در مرحله دوم حيات انسان ها که با تکثير آدمي زادگان از نفسي واحد و روح او آغاز مي شود، بشر نوباوه مي رود تا در زمين برويد و ببالد. در آغاز، بي گمان به دليل عدم محدوديت منابع و قلت انسان ها، مشکل پديدار نشده است، گر چه هم در آغاز قابيل، هابيل را به حسد مي کشد و نادم مي شود، اين قتل، اختلاف و مشکلي دوران ساز نبوده است.
گذشت نسل ها و تزاحم امور، مايه اختلافي شد که از فطرت استخدام مايه مي گرفت و مردمان که در حال به نوعيت وحدت داشتند و نه ضال و نه مهتدي، بر فطرت خدايي، عمر سپري مي کردند نيازمند به دست دستگيري شدند تا اختلاف براندازد و آنان که مأمور اين اختلاف براندازي گشتنند انبيا عليه السلام بودند که بعثتشان آغاز حيات نوين انسان و امري دوران ساز بود، دوراني که حيات بشر جنبه تاريخي يافت به معنايي که بعداً خواهد آمد - و آغاز حيات تاريخي بشر پايان دوران ما قبل از تاريخ و سرآمدن عمر امت واحده بدوي بشر شد.
دوران سوم يا دوران تفرقه، دوراني است که هنوز در آنيم و به گمان نگارنده و بر اساس آنچه آمد، آغاز آن را با نبوت نوح عليه السلام که شيخ الانبياست مقارن مي دانيم.
اين دوران که آغازش به بعثت يکي از پر عمرترين انسان هاست، پايانش به ظهور امام حي ولي عصر - عجل الله تعالي فرجه الشريف - که خاتم اوصيا و داراي عمري بس طولاني خواهد بود که ظهورش انسان را به دوران چهارم، دوران وحدت صالحه بشري، دوران وراي آخرالزمان و فراي تاريخ، رهنمون خواهد ساخت که بسياري از احکام حيات در آن دوران با آنچه در آنيم کماً و کيفاً تفاوت دارد.
ما در صدد نگارش « تاريخ ما بعدالظهور » نيستيم، اما سخت متوجه اين مطلب هستيم که نمي توان با حاصل عمر بشر حاضر که ماحصل آن به تعبير بعضي روايات تا ظهور امام زمان (عج) دو حرف از 72 حرف علم است سخن گفت، لذا در ادامه گفتار حاضر به بيان عمده ترين مختصات دوران حساس زندگي بشر، يعني دوران سوم که عبارت از تاريخي شدن حيات او، شکل گيري اجتماع و ظهور سنن تاريخي است، خواهيم پرداخت و به معناي تاريخ، خصوصيات عمل تاريخي، اساس حرکت تاريخ، ايده آل بزرگ بشر و نقش آن در تاريخ، تقسيم بندي دوران سوم و موارد ديگر اشارتي خواهيم نمود.
پينوشتها:
1.مؤمنون، آيه ي 14
2.از جمله آقاي رادمنش در کتاب قرآن، جامعه شناسي، اتوپيا، ص 94 مي گويد: « يک بعد حکايت آدم سخن از فلسفه تاريخ مي گويد »
3.حجر، آيه ي 29
4.همان، آيات 30 و 31
5.کهف، آيه ي 50
6.ص، آيات 82 و 83
7.حجر، آيه ي 39
8.آل عمران، آيه ي 101
9.مريم، آيه ي 36
10.يونس، آيه ي 32
11.اسراء، آيه ي 65
12. قال تعالي: ( إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغَاوِينَ ) و اين غاوين همان عاصيان عبوديت الهي و عابدان شيطانند که عاصي بر رحمان است، و عبادت عاصي بر خدا به دليل استکبار او و تحقير انسان عين سفاهت و دشمن نشناسي است.
13.طه، آيه ي 121
14.مريم، آيه ي 44
15.حجر، آيه ي 39
16.بقره، آيه ي 35
17.همان، آيه ي 30
18.حقيقت نبوت آدم عليه السلام همين إنباء اوست و گرنه تشريع همان گونه که خواهد آمد از زمان نوح عليه السلام معنا مي يابد، مگر آن که نبوت آدم عليه السلام و پيامبران از ذريه او ( مريم، آيه 58 ) با انبيا مبعوث شده پس از نوح عليه السلام که به آنان وحي مي شد، ( نساء، آيه 163 ) ماهيتاً متفاوت فرض شود.
19.جداي از ساير موارد اين جمله در باب دوم فراز 20 سفر پيدايش تورات قابل تأمل است: و آنچه آدم هرذي حيات را خواند همان نام او شد.
20.ص، آيه ي 75
21.براي تفصيل بحث مراجعه شود به الميزان في تفسير القرآن، ج16، ص 348-351
22.بقره، آيه ي 35
23.طه، آيه ي 120
24.اعراف، آيه ي 20
25.همان
26.ذاريات، آيه ي 49
27.اعراف، آيه ي 27
28.همان، آيه ي 22
29.طه، آيات 117 تا 119
30.بقره، آيه ي 35
31.طه، آيه ي 117
32.فاطر، آيه ي 6
33.طه، آيه ي 120
34.اعراف، آيه 20
35.همان، آيه ي 22
36.همان، آيه ي 19
37.همان، آيه ي 23
38.بقره، آيه ي 36
39.نحل، آيه ي 63
40.مريم، آيه ي 44
41.قياس کنيد اين مطلب را با فراز 25 باب دوم سفر پيدايش که « آدم و زنش هر دو برهنه بودند و خجلت نداشتند » و اثر اين تحريف را در فرهنگ غرب پي گيري کنيد.
42.اعراف، آيه ي 22
43.اعراف، آيه ي 20
44.طه، آيه ي 120
45.اين پذيرش صورت ديگر فراموشي است و قال تعالي: ( وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلَى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً )( طه، آيه 115 ) عزم همان عدم امکان تغيير دايره اطلاعات ذهني و حقايق خارجي است که از مبدأ حق دريافت شده است، درست مثل شهود که خلاف آن نمي توان عمل کرد.
46.اسراء، آيه ي 100
47.بقره، آيه ي 37
48.احزاب، آيه ي 73
49.مفاتيح الجنان، ص 398
50.يونس، آيه ي 19
51.الميزان في تفسير القرآن، ج2، ص 142
52.بقره، آيه ي 213
53.مرحوم علامه طباطبايي در تفسير شريف الميزان في تفسير القرآن ( جلد دوم ) در ذيل آيه مورد بحث ( بقره، آيه 213) بحث مبسوط و مفصلي در خصوص اين آيه دارند، ايشان جنبه هاي مختلف مسائل بسيار ارزنده اي را مورد بررسي و تحقيق قرار داده اند که با طرح مسائل و موضوع مقاله حاضر ارتباط بسياري دارد. ( علاقه مندان را جهت آگاهي بيشتر به تدبر در آن بحث ها ارجاع مي دهيم.)
54.يونس، آيه ي 19
55.يوسف، آيه ي 40
56.جاثيه، آيه ي 24
57.نجم، آيه ي 28-30
58.شوري، آيه ي 14
59.روم، آيه ي 30
60.شوري، آيه ي 13
صاحبي، محمدجواد، بوستان کتاب، قم، مؤسسه بوستان کتاب، چاپ اول/ 1391