نويسنده: علي صفايي حائري ( عين -صاد )
مفهوم تربيت
مرادم از تربيت، از آهن ماشين ساختن است و از بشر آدم آفريدن.مرادم از انسان، موجود اجتماعي ابزار ساز و يا حيوان ناطق و انتخاب کننده و آزاد و خلاق نيست که اين همه تعريف بشر است . اين استعدادها و غرايز فردي و اجتماعي و عالي، توضيح آدم نيست.
آدم کسي است که بر تمام استعداهايش حکومت دارد و رهبري دارد و به آن ها جهت مي دهد.
مرادم از تربيت، تربيت بدني و تربيت قومي وقبيله اي نيست.
مرادم اين است که استعدادهاي بشر تا حد انساني رشد کند.
مرادم از انسان، موجودي است که از سطح غريزه ها بالا آمده در حد وظيفه و انتخاب زندگي مي کند.
خوراک او، پوشاک او، دوستي او، نشستن و برخاستن و حرکت او، از هوس ها، از غريزه الهام نمي گيرند.
و هيچ چيز در وسعت روح او موجي ايجاد نمي کند و جز وظيفه آن هم وظيفه اي از خداي او در او حرکتي نمي آفريند.
اين حيوان است که به خاطر غريزه ها و با پاي غريزه ها زندگي مي کند و راه مي رود. اما انسان بايد از اين سطح بالاتر بيايد و از تضادي که در نهاد اوست مدد بگيرد و حرکت کند، آن هم حرکتي نه به سوي آنچه در حد او و پايين تر از اوست.
حرکت به سوي وجودي برتر و بالاتر و بي نياز و بي مانند و نامحدود.
و ديگر اين انسان از بند رهيده و به وسعت رسيده، اين انسان دريا دل، با قطره اي طوفان نمي گيرد و با جلوه اي و هوسي موج بر نمي دارد.
اين ما هستيم که با حرفي شاد مي شويم و از حرفي مي رنجيم، با صناري قالب تهي مي کنيم و اين ما هستيم که هوس هاي ما و هوس هاي خلق در ما حرکت ايجاد مي کند و اين ما هستيم که دنيا چشممان را پر مي کند و دگرگونمان مي سازد.
اما آن ها که از اسارت ها رهيده اند و به عشق حق رسيده اند و در حد وظيفه زندگي مي کنند، جز با امر او، جز با حکم او، جز با اشاره ي او به راهي نمي روند و با يک اشاره اش با سر مي روند.
آن ها که دريا دل شده اند، ديگر اين قطره ها حتي اين رودها در آن ها سرشاري و لبريزي نمي آورد، که رودها از دريا برخاسته اند و به دريا پيوسته اند.
آن ها که عظمت هستي را ديده اند و دنيا را در ميان هستي تماشا کرده اند و زمين را از بالا ديده اند ديگر زميني را نمي بينند و يا آن را مانند قرص ناني مي بينند و به آن قانع نمي شوند که: فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ؛ (1) دنيا در ميان وسعت آخرت بسيار ناچيز است.
آن ها که عظمت هستي و خداوند هستي را ديده اند، به هستي قانع نمي شوند و حتي از بهشت و تمام هستي آزادانه مي گذرند که: رضوان من الله اکبر. (2) و اين روح به عظمت رسيده و از مرزها گذشته ديگر با کم ها تحريک نمي شود و با کوچک ها اسير نمي شود و جز وظيفه، چيزي در او موج نمي آفريند و شوري نمي آورد.
در اين حد بشر آدم مي شود و با اين عظمت است که بشر به انسانيت مي رسد.
در اين جا مرادم از تربيت روشن مي شود که تربيت آن راه و آن نظامي است که از بشر انسان مي سازد. انساني که بار امانت را مي تواند به دوش بگيرد و قدرت ها و صنعت ها و تکنيک هاي پيشرفته در دست او و در زير پاي او، او را بالاتر و جلوتر مي آورد. و اين قدرت و ثروت و علم و صنعت براي او غروري نمي آفريند که وظيفه اي مي سازد. اين ها بار امانت است نه بال افتخار.
امکان تربيت
مرادم از تربيت؛ يعني همين. همين از آهن ماشين ساختن و از بشر آدم آفريدن. و در امکان چنين معجزه اي از پيش بحث ها بوده که آيا امکان تربيت هست يا تربيت نا اهل را چون گردکان برگنبد است و عاقبت گرگ زاده گرگ شود؟در جواب اين سؤال بايد گفت:
1- هر پديده اي که از قانون و از نظام عليتي برخوردار است ناچار امکان تربيتش هست. هنگامي که قانون ها شناخته شدند، تسخير مي شوند و در دست انسان اسير مي گردند.
از جبر قانون ها بر عليه همان ها بهره برداري مي شود.
امروز در سايه ي همين شناخت علمي و علّيّتي، حتي درخت ها و دام ها و حيوان ها تربيت شده اند و به شکل دلخواه در آمده اند. در چنين موقعيتي آيا انسان را نمي توان ساخت و نمي توان تربيت کرد؟ در حالي که انسان از جبرهاي گوناگوني برخوردار است و با تضاد عليت ها و رقابت جبرها همراه است و در نتيجه امکان حرکت بيشتر و آزادي زيادتري
برايش هست.
انسان چه مجبور باشد و چه آزاد، امکان تربيتش هست. اگر مجبور است، با شناخت قانون هاي حاکم بر او تربيت مي شود، همان طور که درخت ها و دام ها تربيت شده اند. و اگر آزاد است، خودش مي تواند خودش را بسازد و خودش مي تواند از رقابت استعدادها و تضاد نيروهايش بهره بردارد.
2- از اين گذشته، بالاتر از تجربه چه دليلي؟ چرا در امکان تربيت بحث کنيم هنگامي که نمونه هايش را مي بينيم و شاهد وقوع آن هستيم؟
مگر نبوده اند کساني که با يک عشق، از سطح عادي زندگي به اوج ها رسيده اند و به وسعت ها رسيده اند و به عظمت ها و لطافت هاي روحي رسيده اند و به وسعت ها رسيده اند و به عظمت ها و لطافت هاي روحي رسيده اند و به اوج شعر و شعور راه يافته اند؟
اين عشق، چه عشق به ثروت و قدرت باشد يا عشق به زيبايي و لطافت باشد و يا عشق به عشق و محبت، اين عشق تا کنون کارها کرده. هم اناسيس ساخته و هم فرهاد و مجنون و هم ابراهيم و اسماعيل.
اين از عشق. اگر از ترس و اميد هم سراغ بگيريم همين معجزه ها را همراهشان مي بينيم و مي بينيم که چگونه ترس، به ايجاد قدرت ها منتهي شد و چگونه اميد، شب هاي تاريک را نور باران کرد.
در درون انسان دريايي است از اين رودخانه هاي عشق و ترس و اميد و تقليد و تلقين و تحميل و... و هر کدام از اين عامل ها مي توانند انسان را بسازند و تربيت کنند و مي توانند او را پيش برانند و يا عقب ببرند و يا راکد نگاه دارند. و تاريخ شاهد اين همه است.
شکل تربيت انسان
از آن جا که انسان با آزادي همراه است و از رقابت و تضاد استعدادها برخوردار، نوع تربيت او با تربيت دام ها و درخت ها تفاوت خواهد داشت.تربيت انسان نمي تواند مسخ او و پوک کردن او و غلتاندن او باشد. هر گونه تربيتي که با دست خودم تحقق نگيرد و با انتخاب من همراه نباشد، در واقع مسخ کردن من و نفي کردن من حساب مي شود.
و اين است که تربيت هاي تلقيني و تقليدي و تحميلي و سنتي ارزش نخواهند داشت، حتي ضد ارزش هستند و عامل نفي انسان و آخر سر هم باعث عصيان و طغيان او.
اين درست نيست که ديده هاي خود را نقّالي کنيم و از عشق خود حرف بزنيم و يا ديگران را بغل کنيم و يا بر يقين خود پافشاري کنيم و سوگند بخوريم؛ چون يقين هر کس در درون اوست، به ديگران نمي رسد.
مگر هنگامي که نشان بدهيم که چگونه و از کجا به اين يقين رسيده ام و به اين روش دست يافته ايم و با چه کليدها و ملاک هايي حرکت کرده ايم.
هنگامي که مي خواهيم فردي را بسازيم و يا جامعه اي را بازسازي کنيم، ناچاريم که در اعماق بکاويم و ريشه ها را بيدار نماييم.
روش هاي تربيتي
براي سازندگي و تربيت روشهايي هست:1- با شعارها داغ کردن و با تلقين حرارت دادن
2- شاخ و برگ دادن و در سطح کاويدن
3- به دوش کشيدن و بغل کردن
4- کليدها و ملاک ها و روش ها را بدست دادن و روشني دادن و ريشه دادن و زنجيرها را باز کردن. و اين پيداست که با اين روش آخر زودتر به نتيجه مي رسيم و بهره هاي عظيم تري بدست مي آوريم. آن ها که داغ شده اند، با عوض شدن محيط، زود سرد مي شوند و در برابر طوفان ها برگ مي ريزند و هنگام تنهايي، نه تنها نعش مي شوند و مي مانند بلکه
همچون بچه هاي لوس که بغلي شده اند، همين که زمينشان بگذاري نق مي زنند و دراز مي شوند و مي خوابند.
ما افراد را مثل استخري به آب بسته ايم، به جاي آن که همچون چشمه اي کاويده باشيم و اين است که آن ها به مرور زمان رنگ عوض مي کنند و کرم ور مي آورند.
آخر نمي شود آن ها را از هوس هايي که در خونشان ريخته و در اعماقشان ريشه دارد با چند شعار اخلاقي و مقداري نصيحت، جداکرد.
چگونه مي شود آن ها را از عشق ها و غريزه ها و حرف ها و وسوسه ها و از حب نفس و ثروت و لذت و قدرت و رياست و شهرت رها کنيم؟ مگر هنگامي که به يک عشق بزرگ تر رسانده باشيم. اين طبيعي است هر کس مهم را فداي مهم تر مي کند و محبوب را در راه محبوب تر مي گذارد.
من جواني را سراغ داشتم سخت وابسته ي لباس و قيافه اش بود، حتي وسواسي داشت که پارچه اش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براي دوستي با او همين بس بود که از لباسش و اتويش و قيافه اش تحسين کني و يا از طرز تهيه ي آن چيزي بپرسي.
او عاشق ظاهرسازي و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلي ها بريده بود... تا اين که عشقي بزرگ تر در دلش ريخت و با دختري آشنا شد و با هم سفري کردند و در راه تصادفي.
جوانک در آن لحظه ي بحراني از رنج هاي خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبه اش مي انديشيد و سخت به او مشغول او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتي لباس هايش را پاره مي کرد و زخم ها را مي بست و راستي سرخوش بود که خطري پيش نيامده.
هنگامي که عشقي بزرگ تر دل را بگيرد عشق هاي کوچک تر نردبان آن خواهند بود.
ما با همين توضيح مي توانيم راز فداکاري هايي را که در تاريخ آمده و به افسانه مي ماند، کشف کنيم و حقيقت آن واقعيت ها را بيابيم که چگونه ابراهيم از اسماعيلش مي گذرد و خيلي ها از جانشان، آن هم در روي سنگ هاي داغ و در زير تازيانه ها و در کنار شکنجه ها؟
آندره زيگفريد در فصل آخر کتاب روح ملت ها مي گويد: «بعضي از حادثه ها را عشق مي فهمد اما عقل از تحليل آن عاجز است. و به داستان ابراهيم اشاره مي کند و نتيجه مي گيرد که عقل زبان عشق را نمي فهمد» (3)
اين نتيجه گيري کاملا اشتباه است و اين اشتباه از آن جاست که او عقل فارغ را با عشق عاشق مي سنجد، در حالي که بايد عقل عاشق را با عشق او سنجيد.
مگر اين يک دستور نيست که مهم را فداي مهم تر کن. بر پايه ي همين دستور و همين عقل، ابراهيم اسماعيلش را قرباني مي کند.
ابراهيم به مهم تر از اسماعيل رسيده و حتي به نزديک تر از خود به خود، رسيده و اين است که به دستور عقل خود، مهم را فداي مهم تر مي کند؛ گر چه عقل ديگران به اين مهم تر نرسيده باشد. او مي بيند که اسماعيلش در کنار يک آوار و با يک ضربه از سم اسبي به مرگ مي رسد و جانش را مي بازد. ابراهيم مي خواهد، اين جان از دست رفته را بدست بياورد و در راهي و در جهتي آن را به جريان بيندازد. ابراهيم مي خواهد به رشد برسد و به رشد برساند و اين است که با آن دستور، خودش کارد را بدست مي گيرد و اسماعيل را مي بندد و کارد مي کشد و هنگامي که مي بيند به او کمک نمي دهد و رگ ها بريده نمي شوند و خون ها بيرون نمي ريزند، سخت خشمگين مي گردد و کارد را بر زمين مي کوبد. و اگر همين کار را نمي کرد در امتحان باخته بود، که عشقي نبوده و سنجشي نبوده، فقط حرفي بوده و سخني.
اما خداي ابراهيم... او نمي خواهد اسماعيل ها کشته شوند، او مي خواهد ابراهيم ها آزاد شوند و رشد کنند و به قرب و رضوان دست بيابند.
ابراهيم کارش را تمام کرده بود و به آزادي رسيده بود. و جز اين کاري نيست، که حتي اعمال مقدمه هستند و اگر کسي مقدمه را بياورد و به اين آزادي نرسد، کاري نکرده. اگر کسي اسماعيل را بکشد و اسير اين کشتن و اين آزادي باشد، کاري نکرده که در هر حال در اسارت است، بي جهت نيست که مي گويند: نية المؤمن خير من عمله. (4)
براي سازندگي و تربيت بايد از اعماق شروع کرد. هنگامي که مي خواهيم رفتار و گفتار کسي را عوض کنيم، هنگامي که مي خواهيم لباس کسي را دگرگون کنيم، بايد پيش از اين مرحله، عشق ها و علاقه هايش را عوض کنيم و ناچار شناخت هايش را و ناچار فکرهايش را، که ادامه ي تفکر، شناخت است و ادامه ي شناخت، عشق و ادامه ي عشق، عمل.
ما عاشق آفريده شده ايم فقط معشوق ها را انتخاب مي کنيم و براي اين انتخاب است که بايد آن ها را بسنجيم که چه مي دهند و چه مي گيرند.
به اين روش نتيجه هاي سريع تري بدست مي آيد. اگر فقط لباس کسي را عوض کرديم و چادر بر سرش انداختيم و نمازخوانش نموديم و با شعارها و تلقين ها و يا تشويق ها و تهديدها، داغش کرديم، بدون اين که از درون روشنش کرده باشيم و عشقي در نهادش گذاشته باشيم، ناچار در محيطي ديگر سرد مي شود و يخ مي زند؛ همان طور که آهن تفتيده در
محيط ديگر، سرد و سخت مي شود.
اين برگ هايي که ما به افراد مي چسبانيم، در برابر نسيمي دوام نخواهند آورد، چه رسد به طوفان هاي کوه افکن اين قرن. ريزش برگ هاي پاييزي به من درسي داد که در هنگام خواب ريشه ها، برگ ها مي ريزند حتي با نسيمي؛ اما در بهارهاي سبز و همراه بيداري ريشه ها، از چوب خشک مرده، از چوب سخت و متراکم، جوانه ها و شکوفه ها مي جوشند و بارور مي شوند.
گستردگي مسئوليت تربيتي
مسئله ي تربيت و سازندگي بزرگ ترين مسئوليت ما در اين قرن وحشي است. اين اولين مسأله است، زيرا هر بقالي، بنايي، نجاري، طبيبي و مهندسي بايد قبلا تربيت شود و نه تنها تربيت که مربي ديگران هم باشد. اين سازندگي اولين و بزرگ ترين وظيفه است و با ساير مشاغل و برنامه ها منافات ندارد.عطار هنگامي که دارد چاي را در پاکت مي ريزد مي تواند شناختي در مغز و عشقي در دل و وسعتي در روح طرف بگذارد و چاي کشيدنش به او درس هايي بدهد.
بناء هنگامي که دارد آجرها را به هم پيوند مي زند و بر روي هم مي گذارد، مي تواند از پيوندها و وحدت ها و همدستي ها و فداکاري هاي خود نمونه هايي در دسترس بگذارد و سازندگي هايي داشته باشد.
هر کس در هر کجا مي تواند مربي و سازنده باشد. چراغ روشن در هر کجا که هست مي تواند نور بپاشد و راه ها را روشن کند.
مسأله اين است که ما به چاي ها، آجرها، درها و ديوارها، بيش از هر چيز فکر کرده ايم و خود را در زندان زندگي بسته ي خود محبوس ساخته ايم و در قبرستان تکرارها مدفون نمودهايم و با کمان نيست که پوسيده ايم و از دست رفته ايم و خودمان بزرگ ترين مجهول مانده ايم.
اگر ما به خويش و به انسان ها به اندازه اي که به يک ليوان خالي فکر کرده ايم فکر مي کرديم، مي توانستيم در هر راه اين گام ها را برداريم و در هر کلاسي درس هايي بگيريم و درس هايي بدهيم و در اين داد و ستد، بهره هاي بزرگي بدست بياوريم.
پينوشتها:
1 ـ توبه ، 38
2 ـ توبه ، 72
3 ـ اين مسأله در زبان عرفان و تصوف ما هم ريشه دارد که عقل گفتا ... عشق گفتا ... اما اين عقل فارغ است که با عشق و عقل عاشق مباحثه دارد . هميشه عقل عاشق ، با عشق او هماهنگ است .
4 ـ اصول کافي ، ج 2 ، ص 84
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم